This music is so beautiful. You can't destroy things like that.
اینها آخرین جملاتی است که نسخهبردار محترم به ژولی در آبی (1993 - کریشتف کیشلوفسکی) میگوید. نحوه نقل قول مجری برنامه تلویزیون از ژولی، آگاهی از واقعیت تلخی به نام ساندرین، و همینطور اطلاع از قصد اولیویه در اتمام کنسرتوی ناتمام پاتریس، اعصاب ژولی را بهم ریخته و او در مقابل استدلال بسیار ساده رونویسیکننده، هیچ دفاعی ندارد. اتفاقات یک سوم پایانی فیلم، واقعیاتی است که نشان میدهد نحوه برخورد ژولی با دنیای اطرافش قضیه کبک و برف است. اولین نکتهای که او میفهمد اجتنابناپذیر بودن گذشته است و دوم آنکه، اگر هم بتوانید زندگی خودتان را متوقف کنید در هر صورت زندگی در اطرافتان ادامه دارد. حضور ساندرین و از آن مهمتر بچه او، تکمیل موسیقی توسط اولیویه و همینطور جمله بالا، شاهد مثال است. در صحنهای ژولی با تلاش فراوان به اتومبیل اولیویه میرسد تا او را از ادامه کارش منصرف کند، چهره ژولی، مستقل از آنچه میگوید، بیانگر همه چیز است. ناباوری، ناتوانی و احساس شکست، همزمان در چهرهاش موج میزند. آدمی که در مقابل اتفاقات ناخوشایند اطرافش هیچ کاری از دستش ساخته نیست. وقتی ژولی دارد دنبال اتومبیل میدود، با فیلمبرداری از روبرو و (احتمالا) لنز تله تصویر تخت و بدون بعد شده تا بهمراه عقب کشیدن همزمان دوربین، بیاثر بودن تلاشش بیشتر نمایانده شود. ژولی در مقابل استدلال منطقی و نحوه توصیف رفتارش توسط اولیویه کم میاورد و فقط حرف خودش را تکرار میکند: تو حق نداری! عین امیلیانو زاپاتا که در زنده باد زاپاتا! (1952 - الیا کازان) تکجملههایی مستقل از حرفهای طرف مقابل میزد. یاد مارلون براندو، خصوصا براندوی نیمه اول دهه پنجاه بخیر...
تلاش برای تصحیح و اتمام کنسرتو، پذیرش ساندرین و فرزندش و همچنین علاقهاش برای نامگذاری بچه به نام پاتریس همه و همه نشانگر آنست که بالاخره ژولی با مسأله کنار میاید. او به زندگی بازمیگردد اما به سبک خودش. ژولی یکدفعه تمام تلاشش را میکند تا خیلیخیلی خوب شود و این تلاش اندکی عجولانه و متظاهرانه جلوه میکند. هرچند که ژولی از حرفهای ساندرین میفهمد که باز هم یکی خوبتر از او بوده. تا بعد...
(پینوشت: با شیرینکاری جدید فیلترکنندگان باشعور، آن بالا جای عکس استاد یک ضربدر است. دلیلش را که میتوانید حدس بزنید؟!... فاجعه است!)