بیمار روانی

The Master's Masterpiece

بیمار روانی

The Master's Masterpiece

کمتر از پنج دقیقه با شان پن

امروز ظهر پدربزرگم برای عمل جراحی قلب در بیمارستان قلب جماران بستری شدند. بعدازظهر باتفاق مادربزرگم رفتیم ملاقات. بعد از ملاقات، دیدیم بد نیست حالا که تا اینجا آمده‌ایم برویم و حسینیه جماران و منزل امام خمینی را هم ببینیم. ورودی آنجا (و کلا محله جماران) یک سربالایی نسبتا طولانی است و من دست مادربزرگم را (که پایشان بشدت درد میکند) گرفته بودم تا برایشان دشواری قدم برداشتن اندکی کم شود. برای مادربزرگم، برگشت این مسیر (که سرپایینی است) هم دست‌کم باندازه رفتش طاقت‌فرسا بود. حین برگشت، همان طور که داشتیم قدم قدم و اپسیلون اپسیلون برمی‌گشتیم، دیدم دم در ورودی چند نفر ایستاده‌اند و وقتی نزدیکتر شدیم، بلافاصله شان پن را بین آنها تشخیص دادم. با آنکه برای لحظاتی شدیدا هیجان‌زده شدم، اما قطعا چند کلام گفتگو با او - حتی اگر دیگر در تمام عمرم تکرار نشود - به رها کردن دست مادربزرگم در آن شرایط نمی‌ارزید. همینطور آرام آرام به انتهای دالان سبز رسیدیم و بعد، از مادربزرگم درخواست کردم چند لحظه منتظر بمانند و من، به جمع کوچک اطرفیان او پیوستم.

ظهر، هنگام دیدن نیم‌صفحه روزنامه‌های دکه روزنامه‌فروشی فهمیدم که شان پن آمده ایران. چندان شگفت‌زده نشدم و طبق معمول این پنج شش سال، باز هم پیش خودم به مغز این بشر تبریک گفتم. در این سالها او ندرتا فیلم بد بازی کرده، ندرتا بد بازی کرده و ندرتا حرف پرت و پلا زده. شان پن از آن آدمهایی است که من تحسین‌شان میکنم و دوستشان دارم؛ بخاطر نوع دیدگاههای سیاسی و خصوصا اجتماعی‌اش، نوع نگاهش به هنر و صنعت سینما، و کلا شخصیتش.

دوست داشتم بدانم توی ذهنش چه میگذردبودن در کنار او سه چهار دقیقه بیشتر طول نکشید. داشت با مترجمش حرف میزد و چون دیدم دارد حرفهای جالبی میزند ترجیح دادم بجای گفتگو، فقط بشنوم. برایم جالب بود که می‌دیدم شان پن بوضوح از دیدن منزل امام شوکه شده و بهیچ وجه هم حیرت خودش را پنهان نمیکند. میگفت از این مرد تصویری توی ذهنش بوده که حالا و با دیدن خانه‌اش، نمیتواند این دو تصویر را بهم وصل کند. میگفت چطور ممکن است یک نفر برای اداره کشورش، این روش را انتخاب کند. میگفت اصلا نمیتواند درک کند که او با کدام پشتوانه‌ای جلوی ایالات متحده ایستاد. فقط نگاهش میکردم و با دقت به حرفهایش گوش میدادم. میدانید، آدم وقتی با هنرپیشه‌ای روبرو میشود دوست دارد با او درباره سینما صحبت کند، مگر آنکه آن هنرپیشه شان پن باشد.

بعد از حرفهایش، از همراهش سیگار خواست، اندکی تامل کرد، برگشت، چشمهای ریزش را ریزتر کرد و دوباره نگاهی به ورودی جماران کرد، از کسی که بهش مارلبرو داده بود تشکر کرد، با دو سه نفر دست داد، با چند نفر دیگر سوار یک پژو شد، و رفت. با تلفن همراهم چند عکس از او گرفته بودم. برگشتم پیش مادر بزرگم. عذرخواهی کردم و سعی کردم توضیح بدهم او کیست.

وقتی با هم دست می‌دادیم، تنها احساس واقعی‌ام را بهش گفتم: Nice to meet you.