بیمار روانی

The Master's Masterpiece

بیمار روانی

The Master's Masterpiece

سینمای ناطق 13- دیکتاتور بزرگ 1

ناطق شدن فیلمها باعث شد که سروکله موجود ترسناک قدرتمندی به نام متخصص صدا در استودیو پیدا شود. همین آقا بودند که میکروفون را در گلدان روی میز آرایش قایم میکردند و دستور میدادند که بازیگر باید کجا بایستد که صدایش خوب ضبط شود. همین آقا بودند که دستور میدادند دوربین باید کجا باشد تا تصویر میکروفون در قاب نیافتد. همین آقا بودند که همیشه بعنوان آخرین نفر دستور میدادند که چه باید کرد و چه نباید کرد، و این باید و نبایدها عین وحی منزل بود. از طرف دیگر چون سابقا صدای سرصحنه کوچکترین اهمیتی نداشت، لازم نبود عوامل سرصحنه لال‌مونی بگیرند. لازم نبود برای آنکه بازیگر خوبی باشید حافظه خوبی هم داشته باشید (چون عوامل فیلم موقع ضبط فیلم هرآنچه را لازم بود گوشزد میکردند). و از همه مهمتر، لازم نبود سروصدای موتور دوربین را بهر زحمتی که شده خفه کنید. اما حالا اوضاع کاملا فرق کرده بود. دوربین در یک جعبه بزرگ ضخیم ضدصدا زندانی شده بود و در نتیجه به یکباره از حرکت بازمانده بود. همزمان، صدابرداران که هیچ چیز جز کیفیت صدای فیلم برایشان اهمیت نداشت، برای آسان کردن مشکلات خود کارگردان را مجبور میکردند که صحنه‌های فیلم در کنج بین دو دیوار بازی شود و بجای لانگ‌شات و مدیوم‌شات از کلوزآپ که ضبط صدایش راحت‌تر است استفاده شود. واضح است که در یک چشم بهم زدن، تمام فن و هنری که کارگردانان ذره‌ذره طی سالها آموخته بودند، دور ریخته شد. هنر سینما یک عقبگرد کامل به سی سال پیش کرد و اعتراضات زیبایی‌شناسان، منتقدان و دوستداران واقعی سینما دقیقا توجه همین عقبگرد بود: فیلمها بشدت ابتدایی، خام، بی‌حرکت و بی‌روح شده بودند.

همه منتقدان روی این مساله متفق‌القول بودند که فیلم صامت ظرف سی سال گذشته به هنری دقیق، پیچیده و بسیار گویا تبدیل شده بود و تکیه کردن فیلم ناطق بر صدا، قدرت بصری سینما را اگر از بین نبرد، بشدت کاهش میدهد. آنان معتقد بودند که بخاطر شیرین‌کاری عده‌ای تکنسین فنی و نیز شدت نادانی سران استودیوها، ابداعات یک نسل از هنرمندان خلاق نادیده گرفته میشود. اما نگرانی اصلی زیبایی‌شناسان بیش از آنکه متوجه ماهیت ناطق فیلمها باشد، به استفاده غلط و نابجای صدا در فیلمهای ناطق برمیگشت؛ چراکه این فیلمها حتی محض رضای خدا هم، لحظه‌ای از حرف زدن بازنمی‌ایستادند. بگذریم...

وقتی از دخترک فال‌فروش میدان هفت تیر که دارد مشقهایش را مینویسد فال میخرم، وقتی لبخند نوعدوستدانه تهوع‌آوری تحویلش میدهم، وقتی بقیه پولم را نمیگیرم و لبخند میزند، و وقتی احساس میکنم توانسته‌ام سر وجدانم را کلاه بگذارم، حالم از خودم بهم میخورد. وقتی بانوی آبرومندی میخواهد از سرخی چراغ استفاده کند و سعی میکند نرگسهای قدبلند خسته خود را بفروشد، وقتی من کلافه میشوم که اگر به من رسید باید چه واکنشی داشته باشم، وقتی چراغ سبز میشود و من خوشحال میشوم که او به خودروی من نرسید، حالم از خودم بهم میخورد. ولی خب، درعوض هیچوقت حالم از شهرم و کشورم بهم نمیخورد، چون میدانم همه جای دنیا قصه همین است. وقتی نگاهی به آرشیو وبلاگم میاندازم و می‌بینم که اگر خودم گذرم به چنین وبلاگی میافتاد، فکر میکردم نویسنده‌اش یک آدم بیخیال است که خوشی زده زیر دلش و برای پر کردن خلائی که احساسش نمیکند، تمام تلاشش را میکند تا سرش را با سینما یا هر چیز دیگری گرم کند، ... کات.