بیمار روانی

The Master's Masterpiece

بیمار روانی

The Master's Masterpiece

تا ببینیم سرانجام چه خواهد بودن...

دیروز سالگرد تولد من بود و فردا هم سالگرد تولد وبلاگ من خواهد بود. از بین سینمایی‌ها، من روز تولدم را با ژان-لوک گدار، نینو روتا و جولین مور شریک هستم و وبلاگم هم روز تولدش را با والت دیزنی، فریتز لانگ، و اتو پرمینجر. از حیث وزن اسامی کمابیش برابر هستیم و خیلی به هم حسودی نمیکنیم. توی دنیای به این کوچکی آنقدر موضوعات گنده‌گنده برای حسودی کردن و خوشحال شدن وجود دارد که سالروز تولد نباید چیزی باشد که خیلی باعث حسودی یا خوشحالی شود. سالروز تولد برای من یک یادآوری متناوب و منظم است که سالی یکبار میگوید «هی رفیق، یک سال به پایان محتومت نزدیک‌تر شدی». از بخت بد است که هر سال فقط با این ندا، یعنی فقط یک بار در سال، دوباره یادم میاید که پایانی هم هست.

از خودم که بگذرم، بیشتر دوست دارم درباره آغاز سومین سال حیات این صفحات ساده بگویم. سیستم جدید سرویس‌دهنده اینجا امکانات قابل توجهی دارد که من تقریبا از هیچکدام استفاده نمیکنم. یا (مثل سیستم فیلتر و تایید نظرات) حس خوبی در موردشان ندارم، و یا (مثل پیوندهای روزانه) حوصله (یا علاقه) ندارم روی آنها وقت بگذارم. خلاصه که اینجا چندان دستخوش تغییر نشده؛ شاید به این خاطر که از سادگی قالب بی‌خاصیت قبلی خیلی بیشتر خوشم میامد. ببینم، این صفحه را یادتان هست؟

نمای منزل بیمار روانی، قبل از نوسازی

نگاه اول: سالها پیش، وقتی که خیلی بچه‌تر از حالا و یک کودک دبستانی بودم، یک بعدازظهر کنار مادربزرگم دراز کشیده بودم و او برایم قصه میگفت. خیلی کم همدیگر را می‌دیدیم. بهم گفت یه چیزی که میخوای من بهت هدیه بدم رو بگو! درخواست عجیبی بود چون راستش تابحال کسی راجع به این موضوع با من مشورت نکرده بود! خیلی فکر کردم اما واقعا چیزی بذهنم نمیرسید. آخرش بالاخره تنها چیزهایی را که در دنیا برایم خواستنی بودند گفتم: یک توپ فوتبال، و یک دفترچه خاطرات! طبیعتا توپ فوتبالم بنا به اقتضای خودش و خودم به چند چشم بهم زدن نیست شد، و اما دفترچه خاطرات. و اما دفترچه خاطرات...

نگاه دوم: در تمام این دو سال سعی کردم - و بعد از این هم سعی‌ام را خواهم کرد - که خودم باشم و فراتر از آن، مشخصا برای خودم بنویسم. حال اگر دیگران هم خوششان آمد که چه بهتر، ولی هرگز حرفهایم و روشهایم را بخاطر خوشامد یا نیامد بقیه تغییر نداده‌ام. فکر میکنم این نه به معنای بی‌احترامی به مخاطب، که به معنای احترام گذاشتن به خود است. یکی از اطرافیانم زمانی گفت تو در اعماق وجودت، تقریبا آن اواخر وجودت، موجودی شدیدا مغرور و خودرأی هستی، من هم گفتم حرفت فقط برای خودت محترم است! و هم‌اکنون اعتراف میکنم که گاهی به خواننده‌ام باج داده‌ام، ولی نه آنقدرها!

نگاه سوم: نوشته‌های من غیر از تنوع چه کم دارند؟ آیا نباید اسانس «زمان» به آنها اضافه شود؟ چیزی که گمانم باید در مورد یادداشتهای یک وبلاگ رعایت شود، فرزند زمانه بودن است. یعنی امروز خواندنش خیلی بهتر باشد تا آنکه دو ماه بعد آنرا بخوانید. یک جور ارتباط برقرار کردن است یعنی. دیگر دو ماه بعد آن خاصیت ارتباطی را نخواهد داشت. یک جورهایی در کوتاه مدت تاریخ مصرف دارد و مطالب من یقینا اینطور نیست. چه امروز بخوانید چه سال بعد، تقریبا هیچ تغییری در کیفیت - خوب یا بد - ش ایجاد نمیشود. انگار انتشار تدریجی یک مقاله بلند است. میدانید؟ یک جای کار ایراد دارد. خب، در تجربه همان بیمار روانی بهم ثابت شد که وبلاگ‌نویس خوبی نیستم، و گمانم هیچوقت هم نخواهم شد.

نگاه آخر: گاهی صفحات آرشیو را مرور میکنم. حالا که دو سال گذشته است در مجموع احساس خوبی دارم. میتوانم بدون خجالت بگویم که اینها، همه اینها، محصول اندیشه من است. البته این روزها بعضی‌هایشان در نظرم اندکی قدیمی، سرهم‌بندی شده، آشفته و یا نامعتبر جلوه میکنند، ولی بهرحال آبرومندانه هستند. اگر وقت و انرژی‌ام را تلف کرده‌ام، اقلا برای هدف بی‌ارزشی تلف نکرده‌ام. هر چند که، همچنان نمیدانم آن هدف چیست. نمیدانم چی هست ولی میدانم چی نیست (مثلا جذب خواننده نبوده؛ که اگر می‌بود، حالا بی هیچ شکی بازنده‌ قطعی بودم!). بعد از دو سال احساس میکنم این هدف مبهم، ارزشش را داشته.

--> زنده‌یاد سلمان هراتی شعر سپید کوتاهی دارد با عنوان «عید در دو نگاه» که شامل دو بند نگاه اول و نگاه دوم است. این عبارت نگاه ...ام را از او کش رفتم چون فکر کردم تولد و سالروز تولد هر چیز، شاید بهار و بهار دوباره آن چیز باشد. شاید هم نباشد.