صحنههای بیمارستان به شرح هسته اصلی درام که مابقی فیلم بر اساس آن شکلگرفته، معرفی شخصیت اصلی و اندکی هم شخصیتپردازی میگذرند. اولین سکانس آبی کیشلوفسکی، پس از بیمارستان، با نمایی از یک مرد شروع میشود. این مرد را قبلا، وقتی در بیمارستان برای ژولی تلویزیون آورد، دیدهایم. ولی هنوز دقیقا نمیدانیم کیست و حتی اسمش را هم نمیدانیم. او محتوای کشوهای یک میز را درمیاورد و آنرا در پوشهاش جامیدهد. در نمای بعد (که به نمای قبلی پیوندخورده)، ژولی را میبینیم که از ماشین پیادهمیشود و به خانهای واردمیشود. خانهای بسیار بزرگ که چون در حاشیه شهر است دور و برش خبری از سر و صدای شهر نیست. ژولی در حیاط ماشینی را میبیند و تاملی گذرا روی آن میکند. اگر بار اول باشد که فیلم را میبینید، ممکن است حدسبزنید که این ماشین متعلق به همان مرد نمای قبل است (البته درصورتیکه آن ماشین کوچولوی توی قاب توجه شما را جلبکند). اما از بار دوم به بعد احتمالا بلافاصله میفهمید که این ماشین متعلق به اوست؛ چراکه این ماشین یک تفاوت مهم با بقیه ماشینها دارد: همه اتومبیلهایی که در فیلم آبی دیدهمیشوند یا آبی هستند و یا تیرهرنگ (سیاه یا خاکستری با مایه آبی، مثل تاکسیای که ژولی در ابتدای همین نما از آن پیاده شد) اما فقط و فقط یک ماشین هست که این رنگی نیست: ماشین اولیویه قرمز است و شاید اشارهایست به ناسازگاری او با بقیه اجزای دنیای جدیدی که ژولی برای خود ساخته. کمی بعد میفهمیم که این خانه، خانه پاتریس (و ژولی) است و اگر این را بگذاریم کنار ماشین قرمز، با اندکی دقت متوجه میشویم که مردی که در نمای اول دیدیم، در همین خانه (خانه ژولی) است و کشوها و اسنادی که در آن سرک میکشید، مربوط به او نبودهاند. فیلمدیدن برای من اساسا لذتبخش است و وقتی کارگردانهای بزرگ عمدا به من این فرصت را میدهند که چیزهای کوچکی را کشف کنم یا حدس بزنم، این لذت دوچندان میشود. وقتی در ادامه این سکانس کیشلوفسکی ژولی و اولیویه را با هم نشان میدهد، احساسمیکنم به من تماشاگر، یک آفرین خیلی کوچولو میگوید. این چیزهای کوچک دو جورند: دسته اول نکاتی هستند که آگاهی از آنها چیزی به درک و برداشت ما از فیلم اضافه نمیکند، اما فیلم را برای بیننده جذابتر و پروسه فیلمدیدن را لذتبخشتر میکند. در این نوع ریزهکاریها کوبریک استاد بود. دسته دوم نکات هم آنهایی هستند که آگاهی از آنها به فهم و برداشتی نو منجر میشود، اما فیلم بدون دانستن این نکات هم دیدنی خواهدبود؛ مثل فیلمهای دوره سوم بونوئل. سه رنگ مجموعهایست غنی از هر دو نوع ظرائفی که کیشلوفسکی کاملا استادانه در فیلمها بهکاربرده. بگذریم!
ژولی وارد "اتاق آبی" میشود. در با صدای غییژ! بازمیشود و این یعنی این اتاق به "گذشته" تعلق دارد. نقاشی کودکانه کوچکی روی دیوار است که بلافاصله معلوم میکند این اتاق، اتاق آنا، دختر ژولی است. ژولی روبروی چلچلراغ (که البته لامپ ندارد و در واقع بلورهای آبی آن، نوری آبی را بازمیتابانند) میایستد و ناگهان چند رشته از آنرا پارهمیکند. اینکه این چلچراغ در فیلم چه نقشی دارد، بماند برای بعد. تا بعد...
(تکمیل 13 اردیبهشت: اشتباه کردم. بهمین سادگی! اون ماشین کوچولوئه توی حیاط احتمالا خودروی شخصی ژولیه. ولی خب، این باعث نمیشود که مطالب این پست کاملا بیاعتبار شود. باز خوب شد قبل از اینکه کسی بهم بگوید خودم اعتراف کردم!)