بیمار روانی

The Master's Masterpiece

بیمار روانی

The Master's Masterpiece

سه رنگ کیشلوفسکی (۲۷)

خب، سیاستهای جدید هاست محترم باعث‌شده که دیگر نشود در صفحات وب به فایلها لینک‌داد و در نتیجه مشاهده میفرمائید چه بلائی بر سر عکسهای اینجا آمده. تا وقتیکه یک هاست مفتی گلابی دیگر پیدا کنم و عکسها را بهش منتقل‌کنم، اگر احیانا احساس‌کردید الاولابد باید فلان عکس را ببینید، میتوانید URLش را در نوارآدرس copy-paste کنید. گرچه فرض اینست که خواننده سه‌رنگ کیشلوفسکی را قبلا دیده و عکسها صرفا نوعی یادآوری است. بگذریم...

این یادداشت نگاهی دارد به حدود یک‌دقیقه از آبی (1993 - کریشتف کیشلوفسکی). از جاییکه ژولی فردای معاشقه با اولیویه از خانه‌اش خارج میشود تا وقتی او را در آژانس مسکن می‌بینیم تقریبا هفتاد ثانیه طول میکشد (اگر چهره آژانسی آشناست، دلیلش اینست که فیلیپ ولتر در زندگی دوگانه ورونیک نقش الکساندر را بازی میکرد). بیست ثانیه اول این یک دقیقه یکی از بیادماندنی‌ترین صحنه‌های آبی است: ژولی درحالیکه در حاشیه جاده‌ای خاکی قدم برمیدارد دستش را به دیوار کنار جاده میکشد و آنرا عمدا زخمی میکند. گویی با این خودآزاری دارد خودش را "مجازات میکند"، شاید بخاطر آنچه در حق اولیویه روا داشته. با آنکه از چهره‌اش معلوم است خیلی دردش گرفته ولی سعی میکند تحمل کند و همچنان به کشیدن دستش روی دیوار ادامه میدهد، تا جائیکه دیگر نمیتواند ادامه دهد. این صحنه در یک برداشت ضبط شد، چون ژولیت بینوش واقعا دستش را در این صحنه زخم کرد و نمیتوانست اینکار را دوباره تکرارکند. سی‌ثانیه بعدی: ژولی با پله برقی بالا میاید. به سطح زمین میرسد و ناگهان در جمعیت گم میشود. اول صدای پله برقی را میشنویم ولی وقتی پله تمام میشود ناگهان صداهای دستفروشان باند صدا را پرمیکند. قطعا درعمل چنین نیست که اول فقط صدای پله را بشنویم و بعد فقط صدای شهر را، ولی کیشلوفسکی اینطوری حس غرق‌شدن در جمعیت را تشدید میکند: اول اینکه با تغییر در باند صدا، انگار ناگهان ژولی از حالت ایزوله‌ای که تابحال دیده‌ایم درمیاید و قاطی جمعیت میشود. دوم، کیشلوفسکی یکی از محله‌های کارت پستالی و شلوغ پاریس (رو موفتار) را انتخاب کرده و ناگهان واردش میشود؛ کلی آدم، که ژولی را نمیشود راحت بینشان پیدا کرد. سوم، دوربین اندکی بالاتر از ژولی است: زاویه رو به پایین دوربین فردیت ژولی را می‌شکند؛ او هم یکی مثل بقیه آدمهای ناشناس. عین همین تکنیکها (تغییر صوت، تغییر محیط، تغییر زاویه دوربین) برای تغییر ناگهانی فضای فیلم را میتوانید در شیرشاه ببینید (چه مثال متناسبی!)، آنجا که ناگهان دوربین از دره به دشت میرسد. دشتی پر از گاو که چند دقیقه بعد توی همان دره باعث مرگ بابای سیمبا میشوند.

ژولی نماینده "سفید" شده

بیست ثانیه آخر با یکی از همان پنج‌شش ثانیه‌های جالب کیشلوفسکی (که طی آن با تمرکز روی یک چیز ما را متوجه چیز دیگری میکند) شروع میشود. کلوزآپ از جعبه‌ای که او در طول این هفتاد ثانیه حمل میکرده (و ما بعدا میفهمیم که توش چلچراغ است). توی قاب علاوه بر دست زخمی ژولی یک چیز جالب دیگر هم هست: روی جعبه نوشته شده blanco که به اسپانیولی یعنی سفید (فیلم دوم تریلوژی). "چقدر قشنگ فیلمها را بهم ارتباط داده"، اما این همه ماجرا نیست. چند ثانیه بعد، همزمان یک سرخپوش از سمت راست و یک آبی‌پوش از سمت چپ ژولی ردمیشوند. ژولی (سفید) هم وسط. سه‌رنگ. پرچم فرانسه. امان از این کیشلوفسکی! تا بعد...