زن پس از شکستن شیشه (و پرت کردن حواس پرستار) از قفسه داروها یک قوطی پر از قرص برمیدارد و با اطمینان و خونسردی تمام آنرا در دهانش خالی میکند.
شاهد یک خودکشی (با انگیزهای موجه) هستیم و فقط یک گام از آن باقیمانده، بلعیدن. قرصها در دهان زن مانده و گویی زمان متوقف شده. بالاخره او قرصها را برمیگرداند. این خودکشی با همان سرعتی که شروع شد، با همان سرعت هم شکست میخورد. او نمیتواند. یا چنین جرئتی ندارد، یا پشیمانشده. کسی نمیداند. تا بحال احساس کردهاید که کسی بشما نگاه میکند یا پشت سرتان ایستاده؟ حس غریبی است؛ هیچ دلیل فیزیکی برای این احساس ندارید اما وقتی برمیگردید میبینید یکی پشت سرتان است. احساستان بشما دروغ نگفته. اینجا هم همین حس به زن دست میدهد. قرصها را کف دستش خالی میکند و وقتی سرش پایین است، احساس میکند کسی نگاهش میکند. سرش را بالا میاورد: پرستار است، با نگاهی آرام و مهربان (پرستار آب دهانش را قورت میدهد، کمی هم ترسیده بوده شاید) زن بسمت پرستار میرود و قرصها و قوطی خالی را به او میدهد. مثل یک بچه رام شده. "من نمیتونم، نمیتونم که... (فکر میکند باید توضیح دهد) من شیشه رو شیکوندم... معذرت میخوام... معذرت میخوام..." هر چقدر هم پرستار سعی میکند او را آرام کند (نگران نباش... عوضش میکنیم... نگران نباش...) فایده ای ندارد، انگار زن صدایش را نمیشنود.
سرعت اقدام به خودکشی، نتوانستن (یا پشیمانی، فرقی نمیکند)، دادن قرصها و عذرخواهیاش به سبک بچهها، همه و همه نشان میدهد که زن در وضعیت روحی بشدت متزلزلی قرار دارد. قدرت تصمیمگیری صحیح از او سلب شده. در صحنه بعد، مردی برای او تلویزیون کوچکی میاورد و به زن خبر میدهد که زمانش "امروز، ساعت پنج" است (هر که باشد، برخورد آنها با هم نشان میدهد همدیگر را میشناسند). وقتی زن تلویزیون را روشنمیکند متوجه میشویم منظور، زمان پخش مراسم خاکسپاری بوده (همان مرد در تصاویر دیده میشود). موقع دیدن تلویزیون، از زن، فقط لبهایش را مشاهده میکنیم (مثل اول فیلم که چشمهایش را میدیدیم). بعد از چند ثانیه، دیگر طاقت نمیاورد و تلویزیون را خاموشمیکند.
این سکانس از چند جهت قابل توجه است. یک: استفاده حداقل از دیالوگ. "زن: امروزه؟ مرد: آره، ساعت پنج". اینکه چی امروزه در نماهای بعد مشخص میشود. دو: زن که دستگاه را روشن میکند، در نمایی کوتاه او را از پشت میبینیم. در این نمای دلگیر علاوه بر اینکه تنهایی زن را حسمیکنیم، از نور پنجره میفهمیم که زمان، بعدازظهر (حدود پنج) است. سه: از حرفهای سخنران مراسم میفهمیم که چرا تلویزیون مراسم خاکسپاری پاتریس را پخشمیکند (به کار و حرفهاش پی میبریم). چهار: میفهمیم که آنا پنجساله بوده (هر چند روی تابوت فاصله تولد و مرگ هفت سال است. چرا؟ نمیدانم). پنج: حرکت لبهای زن نشانمیدهد که او تلاش میکند گریه نکند (اینجا تمرکز روی لبها، بهترین راه برای نشاندادن وضعیت روحی است)، اما با شنیدن اسم آنا و دیدن نمای نزدیکی از تابوت او، دیگر نمیتواند مقاومتکند و اشکش جاری میشود. شش: بالاخره پس از 10 دقیقه، برای اولین بار موسیقی را میشنویم. 10 دقیقه بدون موسیقی در فیلمی بشدت موسیقیایی حتما علتی دارد. فیلم در قبال تصادف و پیامدش، بیطرف (صرفا روایتگر) باقیمیماند. در این شرایط کیشلوفسکی میخواسته اتفاقات این دقایق، مستقیم و با کمترین واسطه روایت شود. او نمیخواهد موسیقی به برداشت تماشاگر جهتدهد. هفت: هنگام نشاندادن تصاویر تابوتها، انگشت زن به تابوت دخترش (مشخصا به صلیب روی آن) اشارهمیکند. این تصویر به یکی از نماهای قرمز شبیه است: آنجا که دستهای قاضی و والنتین در دو طرف شیشه بهم چسبیدهاند. در سفید هم، کارول لبهای مجسمه را بهیاد دومینیک میبوسد. هر سه صحنه اشاره به پیوند بین دو طرف دارد، اما رسیدن آنها به همدیگر غیرممکن مینماید (تنها در سفید این پیوند جنبه عملی میابد). در صحنهای از "من سام هستم" (2001 - جسی نلسون)، سام (شون پن) بوسههایی پیاپی نثار تصاویر دخترش که از تلویزیون بزرگی پخشمیشود، میکند. با دیدن این صحنه یاد همین قسمت از آبی افتادم. تا بعد...