بیمار روانی

The Master's Masterpiece

بیمار روانی

The Master's Masterpiece

هیچی ۶- نوستالگیا

اولین واژه‌ای که در مواجهه با عبارت «تارکوفسکی» به ذهنم میرسد، چیزهایی مثل شاعر سینما، فوق‌‌العاده، کم‌نظیر، معجزه‌گر، دوست‌داشتنی، اعصاب خرد کن، غیرعادی و... نیست. واژه من، «مکاشفه» است. درک و لذت از آثار او - بنظر من - تنها از راه مکاشفه و شهود ممکن است و این غیر قابل انتقال به دیگری و برای هر فرد هم منحصر به خود اوست. هیچی‌های او هم عین بقیه هیچی‌ها ظاهرا هیچی نیست اما کشیدن معنا از آن تنها با درک شهودی و نفوذ به درون آن میسر است و کاش که این مکاشفه‌ها رخ دهد. در آثار آندری تارکوفسکی هیچی بزرگترین چیز است و سایه سنگین آن همه جا حس میشود. این نه بخاطر خود هیچی، که بخاطر کارکردهای آن است: بنظر میرسد تارکوفسکی پلان‌سکانس را قالب بیانی مناسبی برای انتقال آنچه قرار است منتقل شود تشخیص داده است.

این هیچی در نوستالگیا (1983 - آندری تارکوفسکی) است:

خودم را جای او میگذارم. این چه حسی است؟

مرد (گرچاکف) وارد اتاق هتل میشود. پنجره اتاق را باز میکند. بیرون باران می‌بارد و تنها صدا، صدای باران است. مرد روی تخت می‌نشنید. مدتی بدون حرکت است. سپس کفشهایش را درمیاورد و روی تخت میخوابد. زوم دوربین تقریبا احساس نمیشود. سگی (که حسب شواهد باید خاطره روسیه باشد) از دستشویی سمت راست بیرون میاید و کنار تخت او دراز میکشد. زوم دوربین آنقدر ادامه میابد که صورت مرد قاب را پر میکند. این نما بیش از چهار دقیقه طول میکشد و میشود کل آن را بعنوان یک هیچی جا زد. اما هیچی مورد نظر من تنها بخشی از نما است (هیچی در هیچی!) یعنی از زمانی که مرد روی تختش نشسته است و تکان نمیخورد، تا وقتی که دوربین شروع به زوم میکند و بدن مرد هم حرکت اندکی میکند. یعنی 30 ثانیه از این 4 دقیقه. یک هیچی مخفی.

در مقدمه یادداشتهای هیچی نوشته بودم که ساخت و استفاده از هیچی در فیلم مهارت و شهامت بالایی را طلب میکند. راستش چند وقت پیش برای اولین بار غلتک و ویولن را دیدم. اولین فیلم مهم تارکوفسکی است که آنرا در سال 1960 و در سن 28 سالگی ساخته. دیدنش مفید بود چون اصولا دیدن فیلمهای اول کارگردانان بزرگ خیلی مفید است.  تارکوفسکی در این هشت فیلمش طی یک روند ثابت، بوضوح فیلم به فیلم تجربه و تسطلش در فیلمسازی بیشتر میشود. فیلم به فیلم بیشتر تارکوفسکی میشود، فیلم به فیلم شهامتش در ساخت نماهای طولانی‌تر (و غالبا با میزانسن ساکن) بیشتر میشود، و فیلم به فیلم جسارتش در استفاده از هیچی بیشتر میشود. کسی چه میداند، شاید فیلم به فیلم بیشتر پی می‌برد که حرفهایش را با «هیچی» بهتر میتواند بزند. اگر چنین فرض کنیم، بهترین هیچی‌های ساخته او باید در ایثار باشند و همینطور هم هست. پس چرا از نوستالگیا نمونه آورده‌ام؟ حتی در خود نوستالگیا نیز، هیچی‌های چشمگیرتر از این نمونه وجود دارند اما این هم مثل بقیه انتخاب‌هایم یک انتخاب کاملا شخصی است. در این هیچی 30 ثانیه‌ای انگار فریم فیکس شده. غیر از کاهش نامحسوس نور هیچ تغییر و حرکت دیگری در نما نیست و تنها و تنها صدای یکنواخت بارش باران است که هست (و البته آب عنصر مهمی در فیلم است). درباره اینکه این فیلم و این هیچی چیست و چه تاثیری دارد چیز زیادی نمیتوانم بگویم. گفتنی نیست. غم غربت گرچاکف را، من، اینجا کاملا حس کردم. یا حداقل گمانم حس کردم. انگار کم‌کم کم‌کم چیزی قلبم را فشرد. گفتم که گفتنی نیست. کشف است و شهود.

«میخواستم فیلمی بسازم درباره غم غربت روسها. غمی ویژه روسها وقتی از زادگاه خود به اجبار دور میمانند. وابستگی روسها به گونه‌ای است که همه عمر [آنرا] با خود همراه دارند؛ جدا از اینکه سرنوشت به کجا می‌فرستدشان. روسها بسختی میتوانند خود را با شیوه تازه زندگی همخوان کنند. همه با ناتوانی اندوه‌بار روسها در همراهی با محیط جدید آشنایند...»

یک دقیقه قبل از شروع این نما، در فیلم یک گفتگوی کوتاه هست:
- میخوای به مسکو تلفن کنی؟ دو روزه با زنت حرف نزدی!
- همم؟ نه، ممنون.