رنه کلر آنچه را که دیگران در جستجویش بودند یافته بود: پویایی و حرکت را به فیلم بازگردانده بود. تاثیر مستقیم او را میتوان براحتی و مثلا با مقایسه افتتاحیه زیر بامهای پاریس با آواز آنسوی افق نیلگون در مونت کارلو (1930 - ارنست لوبیچ) دریافت* اما مهمتر از این نمونه، انبوه فیلمهای آغاز دهه 30 است که تاثیر غیر مستقیم رنه کلر در آنها بوضوح دیده میشود. در این است شب (محصول 1932) تاثیرپذیری کارگردان از تکنیک کلر و حس لوبیچ کاملا مشهود است و فیلمهایی مثل حقیقت نیمهعریان و خصوصا هلهلویا، من یه ولگردم (1933 - لوییس مایلستون) نه تنها نشاندهنده آزادیهای تازهای در استفاده از صدا هستند بلکه در غالب اوقات، ساختمان فیلم نیز مانند فیلمهای کلر به حاشیه صدا وابسته است. برخی این تاثیرپذیری را تنها منحصر به هالیوود نمیدانند و از سینمای انگلستان یا آلمان هم مثال میاورند. ندیدهام و نمیدانم.
آثار کلر برای آن دسته از سینماگرانی که دلشان میخواست سینما را از حالت «تاتر توی قوطی» دربیاورند بسیار جالب و ارزشمند بود. آنها جسارت ساختن فیلمهایی مثل فیلمهای کلر را نداشتند اما استقبال تماشاگران و منتقدان از فیلمهای او به آنها دل و جرأت میداد. درسهای فنی هم که البته جای خودش را داشت. از این نظر آغاز دوره ناطق اندکی شبیه آغاز دوره صامت یعنی دهه 1910 است: همه چیز هنوز در فاز تست بود و تنها ملاک کارگردانها برای تشخیص موفقیت شیوههای جدید، میزان فروش بلیط بود. سه فیلم این دوره رنه کلر عین یک چراغ راه را برای بقیه روشن کرد و همه سعی کردند از روی دست او تقلب کنند. درست است که کلر در نخستین فیلمهایش تمایل بسیار شدیدی به تکنیکهای فیلمهای صامت داشت ولی باید دانست که این تمایل، عکسالعمل منطقی و سالمی بود به استفاده بی قید و بند سایرین از صدا. فیلمهای کلر بسرعت دارای فرزندان زیادی شدند که متاسفانه بیشتر آنها ناقصالخلقه و بشکلی غمانگیز ساکت بودند.
* : غیر از مونت کارلو، آنطور که گفته میشود ظاهرا افتتاحیه فیلم دو قلب در والس (محصول 1930 آلمان) هم کاملا تحت تاثیر زیر بامهای پاریس است. ضمنا مونت کارلو را هم همین چند روز پیش و برای اولین بار دیدم. با همه لطفش، فیلم آن چیزی نبود که فکر میکردم و انتظار داشتم.