بیمار روانی

The Master's Masterpiece

بیمار روانی

The Master's Masterpiece

سینماى ناطق ۵- ویتافون

نیمه‌هاى دهه 1920 همزمان با نمایشهاى جالب دوفارست براى جاانداختن فونوفیلم دیگران هم تلاش میکردند تا ساخته‌هاى خودشان را جا بیندازند. دوفارست تمام تلاشش را میکرد تا استودیوها را متقاعد کند که sound-on-film شیوه بهترى براى پخش فیلمهاى صدادار است؛ اما خب، زور یک نفر به زور یک کمپانى گنده نمى‌چربید و آزمایشگاههاى شرکت تلفن بل همچنان میخواستند راهى براى بکار بردن صفحه گرامافون همراه فیلم پیدا کنند. یادمان باشد که گرچه گرامافونهاى پیشرفته اختراع خودشان بود، اما ایده مرتبط‌کردنش به سینما کار سالها پیش دوفارست بود که امتیاز آنرا به بل فروخته بود.  میشد حدس زد که در این رقابت، دوفارست یک حریف از پیش باخته بود. شرکت بل در ابتداى سال 1926 یک گرامافون مخصوص ساخت که هر صفحه‌اش پابه‌پاى یک حلقه کامل از فیلم جلو میامد. استودیوى برادران وارنر که با ورشکستگى کامل فاصله چندانى نداشت، از سر ناچارى باقیمانده سرمایه خود را صرف خرید حقوق این اختراع تازه جسورانه کرد و آنرا با نامى جدید به بازار آورد: ویتافون.

در آغاز کار طبق معمول، وارنر هم مانند دوفارست اختراع جدید را بعنوان یک چیز نوظهور فقط براى فیلمهاى کوتاه بکار مى‌برد. در ششم اوت 1926 کمپانى وارنر براى نخستین بار براى ویتافون نمایشى عمومى با زرق و برق فراوان گذاشت. برنامه آن شب عبارت بود از یک سخنرانى ضبط شده 3 دقیقه‌اى از ویل هیز که درباره این معجزه جدید (فیلم ناطق و ویتافون) حرف میزد، یک مشت از همین فیلمهاى کوتاه (فیلمى از کنسرت فیلارمونیک نیویورک و تصاویرى از هنرمندانى همچون جووانى مارتینلى، میشا المن و ادى فوى)، و نهایتا برنامه ویژه هم فیلم داستانى بلند دون ژوان بود که توسط آهنگى که مخصوص این فیلم ساخته، اجرا و ضبط شده بود همراهى میشد. بازهم خشنودى و تشویق تماشاگران به این معنى نبود که اتفاق خاصى افتاده. طبعا براى تماشاگرانى که براحتى مى‌توانستند به کنسرت یا تاتر بروند نمایش خام چنین صحنه‌هایى چندان فوق‌العاده نبود. حتى (این یکى را همین الان یادم آمد!) در دوران صامت یک ارکستر در سالن سینما فیلم را همراهى میکرد و در نتیجه شنیدن موسیقى بدین شکل (مصنوعى، که فقط صداى ارکسترى نامرئى را بشنوید) بایستى نزد تماشاگران بمنزله نوعى افت در کیفیت سینمایى فیلم بوده باشد. حتى مدح و تحسین فراوان ویل هیز هم نتوانست به تماشاگران بفهماند که سینما در آستانه انقلاب است. (یادم باشد بعدا درمورد نقش موسیقى زنده در نیمه دوم دهه 1910 و نیمه اول دهه 20 بنویسم. هرچند از نظر ترتیب زمانى باید آنها را قبل از این یادداشتها مینوشتم!)

با همه این احوال، اینطور نبود که sound-on-film کاملا شکست خورده باشد. کمپانیهاى دیگر هم به صدا کاملا جدى فکر میکردند و چون حق استفاده از sound-on-disc را نداشتند (وارنر مالک آن بود)، طبیعى بود که به sound-on-film رو بیاورند. جدى‌ترین رقیبى که با چراغ خاموش حرکت میکرد کمپانى فاکس بود. بگذریم...

دیروز به دعوت یکى دو نفر از دوستان رفتیم به یک ژوژمان مربوط به بچه‌هاى گرافیک دانشکده هنر (شاهد). موضوع پروژه طراحى و اجراى یک shopping bag بود با ماتریال مشخص، سایز آزاد، و استفاده اجبارى از یک خط خاص روى بدنه کار. صبح، کار یکى از بچه ها را دیده بودم و چون خوب بود فکر کردم دیدن بقیه کارها هم ضررى ندارد. بعلاوه، 5 نمره از 20 نمره هم بود و انتظار داشتم خیلى زحمت کشیده باشند. اما متاسفانه بیشتر آثار سرسرى و بدون خلاقیت کار شده بود. استاد هم که قربانش بروم کل کار داورى را در 20 دقیقه جمع کرد و نمره داد و تمام. همان کارى که صبح دیده بودم بالاترین نمره را گرفت و نه تنها بچه‌ها از کارهایشان دفاع نکردند، بلکه حتى استاد هم راجع به تک‌تک کارها بحث نکرد (این کارایى که گذشتم اینجا 13 میگیرن، اینا 12، اینا 11، اینام 10!). کلاس هم مملو بود از دانشجویانى که اول با یک دیدگاهى آمده‌اند اینجا و بعد فهمیده‌اند این، آنى نیست که دنبالش بوده‌اند. یکى خواب بود، یک روزنامه میخواند، چند نفر با موبایلشان ور مى‌رفتند و بسیارى با هم حرفهاى صدتایه‌غاز میزدند. تحمل فضا برایم سخت بود و هنوز یک ساعت نشده بود که زدم بیرون. اما از همه اینها گذشته، یکى از بچه‌ها دوست دوران دبیرستانم بود که دیدنش، آنهم آنجا، برایم بشدت غیرمنتظره و خوشحال‌کننده بود. اینش به همه چیز میارزید!