با دیدن ژولی سرخوش در پارک کمکم باورمان میشود که او در فراموشکردن دنیای قبل و لذتبردن از دنیای جدید مخلوقش در "سهرنگ: آبی" (1993 - کریشتف کیشلوفسکی) موفق شده. اما سناریو خیلی محترمانه به ما و ژولی میگوید: زککی!
آنتوان، تلفنی از ژولی بخاطر امری مهم درخواست ملاقات میکند. ژولی پاسخ میدهد: "هیچی مهم نیس". ولی هست: گردنبند ژولی برایش چیز مهمی است و تکنیک ژولی (فریب خودش و دیگران) اینبار کارساز نیست. آنتوان همان فرد شاهد تصادف است و اکنون، دقیقا پس از چهل دقیقه به فیلم برمیگردد. او برای زندگی ژولی مثل صاعقه میماند: ناگهان میاید، ناگهان میرود و تأثیر شگرفی بجا میگذارد. مجددا همه چیز را بخاطرش میاورد تا ژولی مجبور شود از نو بچیند. آنتوان شروع میکند: "نزدیک ماشین پیداش کردم، ولی من نمیتونم نگهش دارم، این دزدیه..." فشار روحی وارد بر ژولی (ناشی از تازه شدن همه خاطرات دردناک) از چهرهاش کاملا پیداست. آنتوان ادامه میدهد. "...اگه میخواین ازم چیزی بپرسین، من خودمو رسوندم اونجا، دقیقا بعد از..." " نه!" ژولی دیگر نمیتواند تحمل کند و تصویر سیاه میشود: زمان برای او متوقف شده.
اما تأثیر آنتوان به یادآوری مجدد زندگی گذشته به ژولی محدود نمیشود. برای اولین و تنها دفعه در طول فیلم، او باعث میشود که ژولی از ته دل بخندد. هرچقدر هم تلاش میکند نخندد نمیشود. سایر لبخندهایی که از ژولی میبینیم، یا تلخند است، یا از این لبخندهای تصنعی دیپلماتیک. علاوه بر آن، آنتوان باعث میشود راجع به پاتریس بیشتر بدانیم. از خصوصیات اخلاقیاش میفهمیم و از دید شازده کوچولو این خیلی مهمتر از آنست که بدانیم مثلا آهنگساز بوده یا پولدار بوده. میفهمیم آدم بشاشی بوده و از در کنار خانواده بودن لذت میبرده. دوست داشته خانوادهاش شاد و خرم باشند، حتی به زور یک جک بیمزه. دیدار با آنتوان یکبار دیگر به ژولی ثابت کرد که انسان بدون گذشته معنایی ندارد، باعث شد پاتریس را بیشتر بشناسیم، ژولی را خنداند و مهمتر از همه، شیئی را نشانمان داد که بعدا حرف مهمی در فیلم با آن بیان میشود. بلایی که این دیدار بر سر روح ژولی آورده ظاهرا تنها یک راهحل دارد که دربارهاش قبلا نوشتهام (یادداشت شماره 29).
بهرحال آنتوان 40 دقیقه روی نیمکت نشست و فقط در لحظاتی به بازی آمد که میتوانست بیشترین تأثیر را در روند بازی داشته باشد. تا بعد...