درباره تصمیم ظاهرا ناگهانیام و تعطیلی وبلاگ همزاد توضیح میدهم.
وبلاگ را که راه انداختم برخی دلیل نوشتنم را پرسیدند و من جوابهای مختلفی به آنها میدادم:
1- میخواهم چهره دیگر نویسنده اینجا را رو کنم. اسم وبلاگ هم بهمین خاطر «همان بیمار روانی» است. یعنی که آن دقیقا همین است.
2- چون من هم عین بقیه، دلم میخواهد وبلاگ معمولی بزنم. عبارت «یادداشتهای یک آدم علاقمند به» ناظر به این مساله است.
3- دغدغه «بیمار روانی» ارائه محتوای خوب با فرم آبرومند است. دغدغه «همان بیمار روانی» ارائه فرم خوب با محتوای آبرومند است.
4- میخواهم بدانم آیا دغدغههای کوچک من، تصادفا مشابه دغدغههای کوچک بقیه نیست؟
وبلاگ را که تعطیل کردم برخی دلیل ننوشتنم را پرسیدند. من جواب ندادم ولی پاسخهای احتمالی اینهاست:
1- گمانم آدم کمالگرایی هستم. یعنی یا صفر یا صد. برای خودم استاندارد مشخص کردم و چون به آن نرسیدم، رها کردم. شش هفت ماه فرصت دادن بخودم، کاملا کافی بود. نشد.
2- احساس کردم دلیلی ندارد نگاه من، جزئیات شخصیت من، روحیات من، و کلا من، برای کسی بازگو شود. حتی برای خوانندهای که مرا نمیشناسد.
3- تعریف و تمجیدها کم نبود (کامنت، ایمیل، آفلاین، و از همه بیشتر حرفهای دوستان) و من بخاطر کاری که نکرده بودم تشویق میشدم. کمکم فکر کردم کسی هستم و چیزی شدهام. حس «منیت» داشت تقویت میشد و حتی با کمال تاسف، دیدم که از شنیدن این حرفها خوشم هم میاید. این حس «من» باید کشته میشد.
4- دارم حضور اینترنتیام را کمتر و کمتر میکنم. اینترنت وقت زیادی از من تلف میکند.
If I die tomorrow, I'd be allright, because I believe
that after we're gone, the spirit carries on.
"Move on, be brave, ... I am no longer here
but please never let, your memory of me disappear."
(Dream Theater - "The Spirit Carries On")
قصه ما بسر رسید. فعلا همین بیمار روانی را که میبینید، ببینید.