این یادداشت به یک هیچی از فیلم طبیعت بیجان (1354 - سهراب شهید ثالث) میپردازد. البته این فیلم ماهیتا یک هیچی بزرگ است و تاکید روی یک هیچی مابین انبوه هیچیهای فیلم کار صحیحی نیست اما بهرحال چون باید یک نما را معرفی کرد من جسارتا یکی را انتخاب کردم. انتخاب این نمونه به این معنا نیست که از سایر هیچیهای فیلم والاتر، موثرتر، گویاتر، یا دیدنیتر است. این تنها یک نمونه است:
پیرمرد سوزنبان پس از بازنشستگی مجبور است محل سکونتش را ترک کند. او بهمراه همسر پیرش در خانهای زندگی میکرده و حالا تمام اسباب و اثاثیه را بار یک گاری کردهاند. پیرزن در حالیکه سفت چادرش را چسبیده، یک ساعت و یک آینه دستش است و مردش، و دو کارگری را که اثاثیه ناچیزشان را تخلیه میکنند تماشا میکند. در یکی از آخرین پلانهای فیلم، مرد به داخل اتاق میرود و آخرین نگاه را به این اتاق خالی میندازد. اتاق پر از خالی است. تنها و تنها یک تکه آینه کوچک روی دیوار باقی مانده. پیرمرد بسمت آن میرود. کات از لانگشات به کلوزآپ. ما تصویر صورت پیرمرد در آینه را میبینیم. پیرمرد در آینه نگاه میکند ... نگاه میکند ... و بالاخره آن را برمیدارد. حالا در اتاق فقط یک چیز باقی مانده: هیچی. این لحظه آخر (نگاه بیروح و مات و مبهوت و معصومانه پیرمرد در آینه) علیرغم آنکه چیزی علیحده نسبت به سایر نماهای ساکن فیلم نیست اما کارش زدن تیر خلاص به تماشاگر است. این چند ثانیه، آخرین دیدار نزدیک ما با پیرمرد است. وقتی پیرمرد آینه را برمیدارد و ما دیوار لخت را میبینیم، در واقع با پیرمرد خداحافظی کردهایم. ما هم به انتها رسیدیم.
غیر از این نمونه، مشخصا به یادآوری دو هیچی دیگر در این فیلم علاقمندم. یکی صحنه تماشایی نخ کردن سوزن توسط پیرزن است که با تلاشی ستودنی میخواهد سوزن را نخ کند تا بتواند پالتوی سربازی پسرش (که تنها برای یک شب پیش آنها آمده) را درست کند. چند بار و از دو زاویه متفاوت به این نما مراجعه میشود و تلاش حیرتانگیز پیرزن نشان داده میشود. آنقدر قضیه اعصاب خرد کن است که نمیدانید باید بخندید یا اندوهگین شوید. شهید ثالث کاری کرده که وقتی نهایتا پیرزن موفق به نخ کردن سوزن میشود هر تماشاگری از ته دل عمیقا خوشحال میشود و احساس سبکی میکند!
و دوم، صحنههای عجیب خوابیدنهای آخر شب که دو سه بار در فیلم تکرار میشود. پیرزن به کندی رختخواب را پهن میکند و منتظر شوهرش میماند تا او هم در تختواب خودش بخوابد. پیرمرد به آرامی لباس کارش را درمیاورد و چراغ را خاموش میکند. (از اینجا به بعد تصویر در تاریکی تقریبا مطلق است) لباسش را به جالباسی آویزان میکند و با همان سرعت مافوق تصورش به سمت محل خوابش میرود، مینشیند، دراز میکشد، و میخوابد. پیرزن هم میخوابد. همه خوابیدهاند و بنظر میرسد دیگر وقتش است که نما قطع شود، اما نمیشود. لحظاتی بهمین منوال، در سکوت مطلق طی میشود. هر بار، سیچهل ثانیه تاریکی و سکوت و سکون محض چیزی است که انتظار بیننده از ضرباهنگ را کاملا بهم میریزد و آرامآرام سیاهی تصویر در تصور ما هم رسوخ میکند.
راستش من تنها سه فیلم از سهراب شهید ثالث دیدهام اما بعید میدانم که از روی همین سه فیلم نتوان سینمای او را شناخت. فیلمهای او آنطور که من فهمیدهام آثاری کمابیش نیهیلیستی هستند که همه کس و همه چیز در انتهای کوچه، در بنبست کامل، قرار گرفتهاند. قابهای بسته و محدود کننده، رنگبندیهای خنثی، سکوت و سکون سنگین و لهکننده، ریتم عذابآور، و پرهیز یا ناتوانی غریب کاراکترها در برقراری ارتباط، همه و همه قضاوت سیاه او درباره زندگانی بشر (مدرن؟) را نشان میدهند. شخصیتهای فیلمهایش انگار بیش از آنکه انسان و دارای روح باشند عروسکهای بازیچه شرایط و وضعیتهای گریز ناپذیر هستند. اضافه بر همه اینها گمانم فیلمهای شهید ثالث چندان تفسیر بردار نیستند و فکر هم میکنم که این قطعیت فیلمساز، عمدی باشد. بیننده فقط و فقط به یک جهت راهنمایی میشود: به تلخی، سیاهی، انتها، و هیچ.