بیمار روانی

The Master's Masterpiece

بیمار روانی

The Master's Masterpiece

هیچی ۴- حرفه: خبرنگار

وقتش رسیده که کمی هیچی‌ها را متنوع‌تر کنم و چهارمین هیچی کاملا متفاوت از سه تای قبلی است. راستش فیلمهای این فیلمساز سرشار از انواع هیچی هستند ولی اگر بنا به انتخاب باشد پیش و بیش از همه، شاخص‌ترین نمونه به یاد میاید: سکانس پایانی حرفه: خبرنگار (1975 - میکل‌آنجلو آنتونیونی) که البته اسم فیلم توی اروپا این بود و در امریکا با نام «مسافر» اکران شد. شاید بد نباشد که اعتراف کنم چند ماه پیش، با دیدار دوباره این فیلم بود که به فکر نوشتن یادداشتهای هیچی افتادم.

دوربین آرام آرام به پنجره نزدیک میشود

دیوید (جک نیکلسون) در اتاق یک هتل، وسط برهوت، در انتظار نشسته است. او مابین دوربین و پنجره هتل (که به حیاط بزرگ خالی باز میشود) قرار دارد. اندکی بعد روی تخت دراز میکشد و دوربین آهسته، خیلی آهسته، او را رها میکند و به سمت پنجره میرود. دوربین همینطور به میله‌های پنجره نزدیک میشود و از بین دو تا از میله‌ها زوم میکند و همچنان جلو میرود. برای لحظاتی دوربین ثابت است، و بعد، دوربین باز هم جلوتر میرود! دوربین از بین میله‌ها رد شده است! ما و دوربین چرخی در حیاط بزرگ - که بشکلی آزاردهنده پوچ بنظر میرسد - میزنیم. توی حیاط هیچ خبر خاصی نیست و همه چیز ظاهرا عادی است. دخترکی دائم با اسکیت میچرخد، اتومبیلی میاید، چند نفر پیاده میشوند و داخل ساختمان میروند، صداهایی شنیده میشود، و دوربین و ما کم‌کم می‌چرخیم تا به سفر کوتاهمان در این حیاط غریب پایان دهیم. دوربین می‌چرخد و ما از پنجره‌ای که چند دقیقه قبل از آن بیرون آمده بودیم و از پشت میله‌ها، درون اتاق را نگاه میکنیم. یک دور کامل، یک دایره. در طول این چند دقیقه قهرمان داستان ما روی تختش، آرام، متاسفانه، مرده است. زنش و دخترک (ماریا شنایدر) وارد اتاق میشوند. هیچ آه و ناله و فریادی در کار نیست. دوربین کمی نگاهشان میکند. تمام.

این پلان‌سکانس پایانی، که نزدیک به ده دقیقه طول میکشد و یکی از مشهورترین نماهای تاریخ سینماست، بطرزی عجیب در نمایاندن روح فیلم موفق است. بشکلی موجز، و در عین آنکه هیچی نیست، تمام اثر در این نما فشرده شده است و شاید تنها چیزی که این پلان نسبت به اثر کم دارد، تم محتوایی فیلم (چیستی و جستجوی هویت) است. فیلمهای آنتونیونی طرحهای داستانی بسیار ساده‌ای دارند که بازگو کردن آن در چند جمله کوتاه میسر است و در نگاه اول چندان جذاب بنظر نمیرسند. ساختمان بصری فیلم نیز در تعامل کامل با این طرح است. فرم و محتوا یکی شده و تحلیل یکی بدون دقت در دیگری غیرممکن است. این البته به مذاق بسیاری خوش نمیاید. خیلی‌ها وقتی قرار است فیلمی از او ببینند میگویند بی‌زحمت هر وقت تمام شد بیدارم کن! و حتی منتقدی مثل راجر ایبرت نیز در توصیف این نمای هیچی، آنرا «نمایش پوچ مهارت» میخواند که بیننده بجای اینکه به چرایی آن فکر کند، میخواهد بداند چگونه ساخته شده.

آثار میکل‌آنجلو آنتونیونی آکنده از سکوت‌ها، خلاء‌ها و همه واکنشهای دیگر انسان مضطرب یا ناامید است. قهرمان فیلمش ممکن است دقایق طولانی به یک راهپیمایی ملال‌آور و بی‌هدف بپردازد، مدتها به یک تکه چوب شناور در یک بشکه آب خیره شود، کلی وقت به آسمانخراش‌ها و پرواز هواپیماهای جت چشم بدوزد، و یا یک پلکان طولانی را به کندی و آهستگی طی کند. اینها لحظاتی است که در زندگی آدمهای آنتونیونی بسیار است و فیلمسازان عادی از بکار بردن آنها خودداری میکنند چون میگویند خلاف اصول بیان سینمایی است. اما در سینمای آنتونیونی قطع و وصل‌ها و نقطه‌گذاری‌ها تابع حالات روحی پرسوناژهاست نه قراردادهای مرسوم نانوشته سینما. در فیلمهای او زمینه‌ها خشک و خالی و بی‌روح است، رنگ خاکستری غالب است، و فضا و نور در گویاترین اشکال بکار گرفته شده. خلاصه تمام ساختمان فیلم از ملال و اندوهی که در مضمون فیلمهایش نهفته حکایت میکند. با تمام اینها، آنتونیونی را باید در هر فیلمش دوباره شناخت.

خب. امروز آخرین روز ماه رمضان بود. موقع افطار از هفت شبکه تلویزیون، شش‌تایشان داشتند «ربنا»ی استاد را پخش میکردند.