[صفر] تعداد کسانی که از من درباره چرایی عدم دلبستگیام به آندری تارکوفسکی (و در نتیجه نگفتن و ننوشتن از او) میپرسند کم نیست. صد البته من هنوز آنقدرها دچار خود بزرگبینی نشدهام که خودم را یک آدم گنده فرض کنم که پشت میز مصاحبه نشسته است و آدمها میخواهند از نظرات گرانبهایش راجع به چیزهای مختلف بدانند. حتی تصور نمیکنم تصور بقیه از من آدمی با معلومات سینمایی فراوان باشد که حرفهایش قابل اعتنا یا استناد است. نه. شاید من آدم مهمی نباشم، ولی خودم را هم دستکم نمیگیرم. من برخلاف بسیاری از آدمها این شهامت را دارم که به «همه» بگویم تارکوفسکی از فیلمسازان مورد علاقهام نیست، و این جسارت را دارم که بگویم بسیاری از دوستداران او دروغگو هستند، و نگران هم نیستم که روشنفکر بنظر نرسم. مطلبم را طبق عادت مألوف در چند بند نوشتهام با این تفاوت که اینبار هر بند به بقیه مرتبط نیست و به احتمال قوی مستقلا معنا دارد. این مطلب طولانیتر از یادداشتهای معمول من است و دلیل آن هم اینست که از معدود یادداشتهایی است که تقریبا بدون ویرایش Publish شده. پیشاپیش از حوصلهای که بخرج میدهید سپاسگزارم و عذرخواهی میکنم. ضمنا نوشتن درباره این فیلمساز انگیزه اولیه نوشتن این متن بود و این یادداشت ظاهرا درباره تارکوفسکی است اما در واقع درباره او نیست و یا حداقل تنها درباره او نیست.
[یک] من عاشق سادهنویسی هستم و از متهم شدن به لمپنیسم، سادهانگاری و یا بلاهت هم واهمه ندارم. دوست دارم جوری بنویسم که همه راحت متوجه شوند و هرگز نیازی به خواندن دوباره متن نباشد. اما مساله اینجاست که اغلب محتوا جنس متن را تعیین میکند و نمیتوانید همه چیز را با زبان خیلی ساده شرح دهید. شما اگر خودتان را بکشید هم نمیتوانید درباره مباحث زبانشناسی ساده صحبت کنید. به همان دلیل که نمیتوانید شرح ساده و جذابی بر فصوصالحکم بنویسید، به همان دلیل هم نمیتوانید درباره تارکوفسکی با زبان روان و خودمانی صحبت کنید. همان بهتر که درباره او امثال بابک احمدیها با آن نثر خاصشان بنویسند تا تازه یک نفر دیگر را پیدا کنیم تا حرفهای شارح محترم را برای ما شرح دهد. برای نوشتن درباره یک شاعر زبانت باید حداقل پنجاه درصد شاعرانه باشد و من چنین چیزی نیستم. من دوست دارم همانطور که حرف میزنم بنویسم و در نتیجه نمیتوانم درباره تارکوفسکی بگویم یا بنویسم چون نوشتن درباره او نثری آندریوار (!) میطلبد. شاید اشتباه میکنم و کسانی پیدا شوند که بتوانند با زبان امثال ما (گروه سنی الف و ب، ماکزیمم ج) او را برای ما ترجمه کنند. من به سهم خود پیشاپیش به همه آنها تبریک میگویم و مشتاقانه منتظر مطالبشان هستم.
[دو] برای نوشتن، و خصوصا وبلاگ نوشتن، سه اصل دارم که تلاشم رعایت آنهاست. صفرم: (اصل موضوعه بدیهی) درباره چیزی بنویس که مورد علاقهات باشد. اول: درباره چیزی بنویس که دیگران ننوشتهاند. دوم: اگر هم نوشتهاند جوری بنویس که دیگران ننوشتهاند. سوم: هیچی اوریژینال نمیشه، کلهتو بکار بنداز و از خودت بنویس.
لحاظ کردن این اصول باعث میشود که دیگر همه نوشتهجات شما را نخوانند، اما این را هم باعث میشود که لااقل وقت آنهایی را هم که میخوانند تلف نمیکنی. از طرف دیگر متاسفانه موضوعات برای نوشتن محدودتر میشوند. با این سه شرط دیگر نمیتوان راجع به مثلا هیچکاک و لینچ نوشت چون آنقدر دربارهشان مطلب هست که افزودن چیز جدید به آنها واقعا دشوار است. اگر حرف جدیدی هم دارید باید خیلی مراقب باشید که با گفتنش متهم به دزدی و کپیکاری نشوید. برای نوشتن درباره تارکوفسکی غیر از نقض اصل موضوعه صفرم، احتمالا هر سه اصل دیگر را هم باید نقض کرد. نمیتوانم چیز جدیدی بنویسم، اگر بنویسم چندان متمایز از نوشتههای سایرین نخواهد بود، و نیز نمیتوان به اصالت آن مطمئن بود. تفکرات ما درباره تارکوفسکی را بیشتر از آنکه خودمان به آن رسیده باشیم، دیگران شکلش دادهاند.
[سه] کمی صراحتم را بیشتر کنم. من واقعا متوجه تئوریپردازیهای عجیب و غریب و گاه خندهدار او در باب سینما و «هنر» سینما و فلسفه هنر و زیباییشناسی و اینها نمیشوم و خدا را شکر میکنم که اینقدر آدم باهوشی نبوده، و یا اجل آنقدر مهلتش نداده، که بتواند تئوریهایش را تمام و کمال عملی کند: «هدف همه هنرها اینست که ... به مردم دلیل بودنشان در هستی را توضیح دهند، و یا اگر توضیح نمیدهند، حداقل این سوال را برایشان مطرح کنند» / «دلیل وجودی سینما اینست که جایگاهی ویژه از زندگی را بیان کند، مقامی که معنای آن تا پیش از پیدایش سینما در هیچ شکل هنری دیگری بیان نشده بود» / «هنرمند واقعی در جستجوی حقیقت مطلق است» / ... خب، متاسفم اگر زیادی بیسواد بنظر میرسم اما من هیچکدام از این جملات را قبول ندارم. من نمیفهمم وقتی فیلمسازی خود را «پیامبر» بداند و بر دوش خود «رسالت» سنگینی احساس کند و خودش را با «شهیدان راه حقیقت» قیاس کند چه بلایی بر سر تماشاچیان بینوا خواهد آمد. من نمیفهمم وقتی کسی دائم از «شهادت» حرف بزند و در تفکرش دچار این توهم شود که واقعا کسی شده و شروع کند از بالا به پایین برای ما خطابه کند چگونه خواهد توانست فیلم همهفهم بسازد. من هیچکدام از اینها را نمیفهمم ولی با اینحال فکر میکنم آندری تارکوفسکی فیلمهای شاهکاری ساخته و به جایگاه تقریبا منحصر بفردی در فیلمسازی دست یافته است. اما هر چه که هست و هر چه که نیست، یک نکته از نظر من روشن است و آن اینکه سینما ممکن است هیچکاک، برگمان، چاپلین، هاکس، وایلدر، فورد و یا حتی لینچ باشد ولی قطعا سینما تارکوفسکی نیست. اسم فیلمهای تارکوفسکی هم سینما نیست. این مهم است که بین مفاهیم «فیلم» و «سینما» تفاوت قائل شویم. سینما یعنی «سرگرم کردن انبوه مخاطبان». سینما قبل از هر چیز باید بتواند سرگرم کند تا بعد حرفش را به خورد تماشاگر بدهد. ممکن است معدودی با یک نقاشی خیلی مدرن سرگرم شوند ولی دلیل نمیشود که آن تابلو را سرگرمکننده بدانیم. من تضمین میکنم آدمهایی که در کافههای نیمهتاریک مینشینند و آنقدر پیپ میکشنند که از فرط دود دیگر همدیگر را هم نمیتوانند ببینند با آثار تارکوفسکی سرگرم میشوند و او را میپرستند، اما بگذار بپرستند. عرضم اینست که اگر قبول کنیم که فیلمهای تارکوفسکی ربطی به «سینما» ندارد همه چیز حل است. نمیدانم اسمش چیست اما سینما نیست. ممکن است دلتان بخواهد اسمش را هلو انجیری بگذارید. هیچ اشکالی ندارد ولی نمیتوانید اسمش را سینما بگذارید چون ما آدمیان عادی عادت کردهایم به چیزی بگوییم سینما که متفاوت از مخلوقات تارکوفسکی است. تاریخ سینما هم پر است از این هلو انجیریها و وجود آنها اصلا هم چیز بدی نیست. اگر بتوانید بین این دو تفاوت قائل شوید آنوقت مثل من، هم میتوانید علاقمند سینمای هالیوود باشید هم مشتاق هلو انجیری روسیه. اگر شما هم مثل تارکوفسکی بخواهید استدلال کنید که هنوز همه ظرفیتهای سینما شناخته نشده است و حق نداریم سینما را در یک تعریف خشک صنعتی محدود کنیم باید بگویم که اتفاقا من هم با شما همعقیده هستم ولی یادمان باشد که یک چیز ثابت نمیتواند هم هنر باشد هم صنعت. سینما صنعت است و آن چیزی که میتواند صبغهای از هنر داشته باشد فیلمسازی است. احتمالا منظور از هنر سینما هم همیشه هنر فیلمسازی بوده. من چیز چندانی از هنر برای هنر و هنر بدون مخاطب و مخاطب خاص و اینها سر در نمیاورم و گمانم اگر همه اینها نهایتا موجب رشد سلیقه هنری عمومی نشوند دو زار بدرد نمیخورند. اینکه جمع محدودی دور هم جمع شوند و جمع شوند و جمع شوند و هیچ اتفاق دیگری هم نیفتد نمیدانم چه چیزی را باعث میشود. مهم اینست که یک نفر از این جمع، یا یک تاثیر گرفته از این جمع، دست امثال ما را بگیرد و بکشد بالا. شاید آن جمع محدود مثلا تئوریسینهای سینما باشند و شاید بتوان به آنها فیلمساز و هنرمند و ... گفت ولی نمیتوان به آنها سینماگر گفت. سینماگر به قول پرویز دوایی یعنی «فیلمسازانی که به همه گروههای تماشاگران، از هر طبقه و سرزمینی، با هر زمینه و سابقهای از ذوق و سواد و درک و دریافت و با هر توقعی از سینما، تعلق دارند. فیلمسازانی که در تحقق بخشیدن به این امر بسیار مهم (که به معجزهای میماند) توفیق داشتهاند که همه نوع تماشاگر را برابر و کنار هم بنشانند، و به همه به حسب انتظارشان، تمتع خاص او را ببخشند و تعداد این سینماگران جهانشمول - دریاهایی که از همه جایش میشود آب برداشت - بسیار نیست». به عقیده من سینما، یعنی سالن پر، یعنی بلیط.
[چهار] جالبترین قسمت ماجرا اینجاست که تارکوفسکی در کمال تعجب حق تاویل را برای مخاطب مطلقا به رسمیت نمیشناسد. ممکن است شما جکی و جیل بسازید و به مخاطبانتان بگویید باید از کارتون من فقط چیزی را برداشت کنید که من میخواهم برداشت کنید. مخاطبانتان اندکی دلخور خواهند شد ولی حرفتان را میپذیرند چون خدا وکیلی جکی و جیل آنچنان نشانهشناسی پیچیدهای ندارد. اما وقتی سر و کارمان با تارکوفسکی میفتد و میبینم بشدت با حق تاویل مخاطبان مخالف است شگفتزده میشوم و شگفتی هنگامی به اوج میرسد که تارکوفسکی خود نیز نمیتواند (و یا با احتمال بسیار ضعیف، نمیخواهد) آدمهای فیلمهایش را رمز گشایی کند (الان بطور مشخص سخن گفتن مردد او درباره شخصیتهای استاکر مد نظرم است). از سوی دیگر در عین حالیکه در فیلمهای او نمیتوانید مرز واقعیت و مجاز را تمیز بدهید و میبینید فیلمساز معتقد است واقعیت عینی رویداد عینی نیست (؟)، تازه مواجه میشویم با جملاتی مثل «تصویر سینمایی نمادین نیست» و «تصاویر سینمایی باید واضح باشند» و عبارت «سینمای شاعرانه» کلا بیمعناست. جدا از اینکه اندیشههای تارکوفسکی در باب نشانهشناسی قرون وسطایی است، دو حالت بیشتر وجود ندارد. یا دارد پرت و پلا میگوید، یا در فیلمهایش به آن سطح از کمال نرسیده که آثارش بتوانند شاهد مثال نظریاتش باشند. فیلمهای تارکوفسکی برای من بسیار مبهم و چندوجهی هستند (که چیز بدی هم نیست) و اینکه بگوییم بهترین تماشاگران کودکان هستند چون حسی و غریزی (و تلویحا: بدون لحاظ کردن منطق دو دو تا چهار تایی ارسطویی) به تماشای تصاویر مینشینند صرفا پاک کردن صورت مساله است. نه کودکان تماشاگر آثار او هستند، و نه بزرگترها میتوانند به خودشان تلقین کنند ما دو تا گیلاسیم! حتی اگر چنین باشد، این باز هم ضعف اثر را نمایان میکند. همه بزرگترها فیلمهای کودکان را میفهمند الا فیلمهای مخصوص کودکانی که ساخته ایشان است! (سوال: فیلم مخصوص کودکان و فیلم کودکانه چه تفاوتی دارد؟) تصور کنید سینما به چنین فضاحتی دچار میشد و فیلمسازان مختلف دائم میگفتند بهترین تماشاگران آثار من لبنیاتیها هستند، بهترین تماشاگران آثار من بچههای میدون ونک هستند، دانشجویان ترم آخر هستند، و خلاصه برای انواع بر و بچ فیلم ساخته میشد. تصور کنید همه آنها یک پا تارکوفسکی بودند و فیلم ونک را فقط بچههای ونک میفهمیدند و بقیه گیج میخوردند! و چه دنیایی میشد آن دنیا! بهرحال، از بین این همه گزینه من همان یکی را که گفتم ترجیح میدهم: او در فیلمسازی به بلوغ کامل برای اثبات حرفهایش نرسید، و یا حداقل تارکوفسکی فیلمساز چندان در قید تارکوفسکی نظریهپرداز نبود.
[پنج] اگر پشت صحنه ایثار را دیده باشید متوجه میشوید که تارکوفسکی تا چه اندازه در فیلمسازی حسی و منفرد عمل میکرده. او طرح سکانس را دقایقی قبل از شروع فیلمبرداری قطعی میکند و فیلمنامه برای او صرفا یعنی طرح اولیه. همچنین علیرغم آنکه با بقیه در مورد کارهای اجرایی صحنه زیاد حرف میزند، اما چندان سعی نمیکند از نظرات سایرین در مورد چگونه بهتر شدن سکانس استفاده کند (و البته سایرین یا جرأتش را ندارند و یا نمیتوانند او را راهنمایی کنند) و آنها را به دنیای خودش راه نمیدهد. قصد ندارم بگویم اینها ضعف یک فیلمساز است، بلکه برعکس، میخواهم بگویم همه اینها نشان میدهد تارکوفسکی آثاری کاملا شخصی ساخته. بر این مبنا من تصور میکنم برداشت و لذت هر شخص از دیدن آثار او نیز کاملا شخصی و حسی خواهد بود (البته اگر جناب کارگردان ما را مجاز بدانند که اصلا «برداشت شخصی» داشته باشیم!). خلاصه اینطور نیست که من نخواهم در موردش بنویسم و دست نوشتههایی دارم که در مورد چیزهایی که از فیلمهای او نصیبم شده، ادراکم از آثارش، چیزهایی که با دیدن فیلمهای او به آنها فکر کردهام، و ملاحظات فنی آثار اوست، اما هیچگاه آنها را برای کسی نقل نمیکنم چون شخصی هستند و نه تنها ممکن است تنها برای من با مفهوم و مفید باشند، بلکه علاقمند هم نیستم که دیگران مسخرهام کنند. شما وقتی برای خودتان مینویسید، اصلا به خوشامد یا شعور یا نظر دیگران کاری ندارید و این کاری است که من کردهام.
[شش] «سینما در حالیکه بسیار صریح و روشن است، در عین حال بسیار دو پهلو هم هست. یعنی که وقتی من مثلا از یک بطری شیر فیلم میگیرم ناگهان کسی شروع میکند به نتیجهگیریهایی که اصلا حتی از مغزم خطور نکرده است. برای من یک بطری شیر، خیلی ساده، یک بطری شیر است. وقتی میافتد معنایش این است که ریخته شده است؛ همین و بس. معنایش این نیست که دنیا از هم پاشیده یا شیر سمبل شیر مادری است که بچهاش نمیتواند آنرا بنوشد چون مثلا مادر قبلا مرده است. برای من چنین معنایی ندارد. یک بطری شیر شکسته، یک بطری شیر شکسته است و این سینماست، بدبختانه معنای دیگری ندارد. من مدام به همه همکاران جوانم که به آنها درس میدهم توضیح میدهم که وقتی در یک فیلم فندک را روشن میکنید معنایش این است که فندک روشن میشود، و اگر روشن نشد معنایش این است که فندک کار نمیکند. جز این معنایی ندارد، و هرگز هم نخواهد داشت. اگر یک در هزار، معنای دیگری داشته باشد، معنایش این است که کسی معجزه کرده است. معدود کارگردانهایی به این معجزه دست یافتند. در چند سال اخیر فقط یک کارگردان در دنیا به این معجزه دست یافت و او تارکوفسکی بود.»
[هفت] «کشف نخستین فیلم تارکوفسکی برایم معجزهای بود. ناگهان خود را در آستانه ورود به اتاقی دیدم که تا آن لحظه کلیدش را نداشتم. اتاقی که ورود به آن همیشه آرزویم بود، و او در آن چه نرم و آزاد گام برمیداشت. دلگرمم کرد، هیجان زدهام کرد. دیدم که کسی همه آن چیزهایی را بیان میکند که خودم عمری مشتاق گفتنشان بودم اما راهش را بلد نبودم. تارکوفسکی بنظر من بزرگترین است. کسی که زبانی تازه و مناسب سینما ابداع کرده است.» از نظر من واضح است که استاد اینجا نیز همچون درخت پرباری هستند که مطابق معمول افتادگی و فروتنی را باعث شده. شباهتهای ظاهری آثار اینگمار برگمان و آندری تارکوفسکی کم نیست اما به گمانم توجه به تفاوتهاست که راهگشا خواهد بود. چه چیزهایی در هرکدام هست که در دیگری نیست؟ چرا اینقدر شیفته سینمای برگمان هستم اما نمیتوانم تارکوفسکی را دوست بدارم؟
[هشت] مورد علاقه بودن با مورد احترام بودن متفاوت است و اگر کسی یا چیزی مورد علاقه نیست الزاما نمیتوان گفت مورد احترام هم نیست. آندری تارکوفسکی برای من چنین موجودی ست. فیلمهای او را بارها دیدهام و درباره او بسیار خواندهام و فکر کردهام. اما دلیل این همه، بیشتر دانستن درباره او و تلاش برای کشف هلو انجیری کذایی بوده، همین. مسالهای که غالبا از آن غفلت میشود اینست که حتی برای آنکه بخواهید موافق کسی نباشید هم لازم است حداقل او را بشناسید تا بدانید موافق چه و که نیستید. نمیتوانید سادهلوحانه بگویید هگل آدم ضایع و جیزززی است چون یحتمل تا حدودی روی مارکس تاثیر گذاشته و مارکس یعنی چپ و چپ یعنی کمونیست و کمونیست یعنی ضد خدا و ضد خدا یعنی شیطان.
[نه] اینگمار برگمان در فرامین دهگانهاش خطاب به فیلمسازان، بعنوان اولین فرمان قید میکند که «همیشه بکوش که سرگرم کنی» و با این حال، اینگرید برگمن پس از بازی در سونات پاییزی، چون برای بازی خودش در این فیلم «برگمان»ی و برای نظر هیچکاک ارزش قائل بود، از استاد دعوت کرد که در جلسهای خصوصی فیلم را تماشا کنند. دیوید فریمن (سناریست «شب کوتاه»، آخرین فیلمی که قرار بود هیچکاک بسازد و مرد و نساخت) تعریف میکند که از همان اوایل فیلم در هیچکاک آثار بیقراری هویدا شد و این حالت مرتب اوج میگرفت تا اینکه فیلم به فصل مشهور درگیری برگمن و اولمان رسید. در اینجا بود که هیچکاک دیگر تحملش را از دست داد و به طرف در خروجی رفت. ولی قبل از خروج مکثی کرد و گفت: «من رفتم سینما!». نکته اینجاست که هیچکاک از لفظ عامیانه Movies استفاده میکند که میدانید چرا. کاش هیچوقت واقعیت را به پای آرمان، و آرمان را به پای واقعیت، ذبح شرعی نمیکردیم.
[ده] «متاسفانه او - آندری تارکوفسکی - مرد، شاید چون دیگر نمیتوانست زندگی کند. معمولا این دلیل مردن آدمهاست. اسمش را سرطان یا حمله قلبی یا تصادف میگذارند اما انسانها در واقع به این دلیل میمیرند که دیگر نمیتوانند زندگی کنند.»
[یازده] کمی هم خودم را تسلی بدهم: از نمونههای دقیق و مشخص شروع کن. کار کردن روی چیزهایی که هنوز وقتشان نرسیده، ارزشی ندارد.
[دوازده] و حرف آخر. متن کوتاهی در فکسون درباره آندری تارکوفسکی نوشتهام: «چه چیزی شما را مجاب میکند که به یک کارگردان 10 از 10 بدهید؟ چه چیزی باعث میشود که ستایشش کنید؟ یک فیلم خوب ساخته باشد؟ دو تا؟ سه تا؟ همه فیلمهایش؟»
معذرت میخواهم، و خسته نباشید.
[تکمیل 29 مهر: پاسخ یک استاکر به این یادداشت را هم بخوانید]