بیمار روانی

The Master's Masterpiece

بیمار روانی

The Master's Masterpiece

سینمای ناطق 15- دیکتاتور بزرگ 3

در سال 1929 و درحالیکه بیش از یکسال از آغاز دوره ناطق میگذشت، مجله Variety نیشخندزنان چنین نوشت: «صدا برای صنعت سینما کاری انجام نداد جز آنکه آنرا زیر و رو کرد، و هرچه تکنیک در چنته آن بود بیرون ریخت، و برادران وارنر را از صف آخر به صف اول رساند.» اشاره ورایتی به وارنر در واقع متوجه وضعیت بشدت بغرنج اقتصادی وارنر در سالهای میانی دهه 1920 بود که پس از ساخت و نمایش خواننده جز، یکشبه و بصورتی معجزه‌آسا به قدرتمندترین استودیوی امریکا تبدیل شد.

در سال 1928، 75% فیلمهای امریکا صامت بودند و این رقم در سال 1929 به 13% رسید (38 فیلم از بین 290 فیلم تولید شده). کمپانیهای فاکس، یونایتد آرتیستز و وارنر حتی یک فیلم صامت نیز نساختند و همچنین در پایان این سال در 62% سینماهای امریکا و 68% سینماهای بریتانیا تجهیزات پخش صوت نصب شده بود. فیلم، حرف زدن را یاد گرفته بود و حرف زدن در نظر همه از هر چیزی مهمتر بود. سناریستهایی که خود را برای نوشتن داستانهایی به شکل تصاویر تربیت کرده بودند میدان را خالی کردند و نمایشنامه نویسانی که داستانها را به شکل گفتگوهای روی صحنه مینوشتند جای آنها را گرفتند. کارگردانان ورزیده سینما، یا جای خود را به کارگردانان تاتر دادند و یا دستیارانی برای رهبری گفتگوهای فیلم استخدام کردند. بسیاری از بازیگران محبوب هم بیکار شدند: پیش از 1930، دستمزد باستر کیتون افسانه‌ای از همه بازیگران کمدی کارخانه مترو گلدوین میر بیشتر بود. پس از 1930، کیتون همراه جیمی دورانته در چند فیلم کمدی بازی کرد و درحالیکه اسما کیتون ستاره فیلمها بود، اما در واقع موفقیت فیلمها بخاطر حضور دورانته بود؛ طوریکه کارخانه صبر کرد تا مدت قرارداد کیتون به سر آمد، و بعد او را رها کرد. باستر کیتون یک بازیگر صامت با چهره‌ای منجمد بود و فیلم ناطق، به امثال دورانته که پرتحرک، آتشین و سبک بود نیاز داشت، نه امثال کیتون.

البته فقط همین یک علت نبود و بازیگران سینما به دلایل مختلفی ناک‌اوت میشدند. تقریبا همه بازیگرانی که از اروپا آمده بودند با مشکل زبان روبرو شدند و لهجه یا صدای بسیاری از بازیگران انگلیسی‌زبان نیز مطابق طبع حساس میکروفون شناخته نشد. بازیگران برادوی از آنجا که روی صحنه تربیت شده بودند و میتوانستند حرف بزنند، تاتر را رها کردند و به کارخانه‌های فیلمبرداری رفتند. درآمد تاتر و سینما قابل مقایسه نبود (و نیست) و در نتیجه نه تنها سینما، بلکه تاتر هم دچار افت عجیبی شد و خلاء نویسنده، کارگردان و بازیگر کاملا بچشم میامد. برای پاسخ به حجم بالای تقاضای بازار و تسهیل در سری‌دوزی‌ها، نمایشنامه‌ها توسط استودیو ارزشگذاری میشد و قیمت مستقیما به این برمیگشت که کیفیت نمایشنامه، «خوب»، «متوسط» و یا «بد» تعیین شده باشد. جالب اینجاست که حتی نمایشنامه‌های «بد» هم خریداری میشدند و به سرعت جلوی دوربین میرفتند. جرج کافمن در نمایشنامه «یکبار در زندگی» که یک نسخه تلویزیونی از آن نیز ساخته شد، کارهای آن دوره را مسخره میکند و میگوید در این سالها هر کسی مجاز بود هر کاری و هر اشتباهی را بکند، چرا که هیچکس نمیدانست فیلم ناطق را چگونه باید ساخت. بگذریم...

اسکار هم غیر از لباس مسخره هیلاری سوانک هیچ چیز دیگری نداشت. البته اینکه بد و بیراه گفتن و مبتذل شمردن اسکار نشانه روشنفکری یا فهم عمیق و صحیح سینمایی تلقی شود دیدگاه کاملا اشتباهی است. بنظر من روشنفکر و یا فهمیده و باکمالات بودن هیچ نسبت مستقیم یا معکوسی با اسکار ندارد.