بیمار روانی

The Master's Masterpiece

بیمار روانی

The Master's Masterpiece

سه رنگ کیشلوفسکی (۱۴) - سناریو

"فیلم بلند داستانی" چهره غالب سینماست و شاید زمانی به این بپردازم که چه شد که نام سینما با "بلند داستانی" عجین شد و نه مثلا با "مستند" یا حتی "کوتاه داستانی". در فیلم بلند داستانی، قصه در اوایل فیلم بعنوان یک پازل طرح میشود و همزمان پرسوناژها بعنوان قطعات پازل (یا پازلهای مرتبط با هم) ارایه میشوند؛ در پایان فیلم هم پازل باید مرتب، و البته کامل و بدون جای خالی باشد. علاوه بر کامل شدن، نحوه تکامل آن نیز مهم است. فیلم گام به گام شما را با خود بسوی تکمیل پازل پیش می‌برد و در هر لحظه من می‌توانم حرکت بعدی را حدس بزنم. گرچه فیلمهای خوب معمولا با طراحی دقیق ساختمان سناریوشان، اجازه نمی‌دهند من حدس درستی بزنم. در این گونه فیلمها قصه روی فیلم کاملا سوار است و کار فیلم این است که قصه را برای ما تعریف کند. مهمترین واسطه بیانی فیلم هم، بازیگران آن هستند؛ یعنی نسبت بازیگر به فیلم اوبژه است: او یک ابزار است. این نوع سینما، سینمای مسلط هم نامیده شده.

در مقابل در سینمای غیرمسلط، داستان مشخصی وجود ندارد. مهمترین نشانه‌اش هم این است که شما نمیتوانید حرکت بعدی را در فیلم پیش‌بینی کنید و حدس‌زدن معنی ندارد، چون فیلم اصلا خط سیر مشخصی در اختیارتان نگذاشته. سناریو از مجموعه "مایه"های داستانی کوچک تشکیل شده که همه آنها ناقصند و اجزای ضروری یک قصه را ندارند، اما در کلیت فیلم، ترکیب همگی آنها حرف فیلم را میرساند. یکی از معروفترین فیلمهای این نوع سینما، "اینک آخرالزمان"، اثر سوررئال فرانسیس کاپولا ست. تقریبا همه فیلمهای کیشلوفسکی و خصوصا سه‌رنگ هم نحوه روایتشان چنین است. در مورد داستان قرمز چه چیزی را می‌توانید بیان کنید؟ زنی با سگی تصادف میکند و با صاحب آن سگ آشنا میشود. خب بعد؟ شما مجبورید مجموعه‌ای از اتفاقات را تعریف کنید و این، دیگر اسمش داستان نیست. تازه، قرمز چند خط داستانی دیگر هم دارد (قرمز پیچیده‌ترین ساختمان سناریو را بین فیلمهای تریلوژی داراست). در عوض میتوانید اینجوری بگویید: (در مورد آبی مثلا) "این فیلم درباره زنی است" که خانواده‌اش را در یک تصادف از دست داده و در پی آن... مشابه این جمله را می‌توانید درباره سفید و قرمز هم بگویید و نکته اصلی آن است که این‌بار بجای اینکه بازیگر در خدمت فیلم باشد، فیلم در خدمت بازیگر است. ما نه با داستان، بلکه با بازیگر همراه می‌شویم تا ببینیم که بعدش چه میشود، چون نحوه پیشرفت فیلم باعث شده نتوانیم ادامه آنرا حدس بزنیم. در واقع نسبت بازیگر به فیلم در تریلوژی، سوبژه است. از این لحاظ آبی بیشتر از سفید و قرمز ضدقصه است و نمونه‌ای کاملا شناخته شده و کلاسیک در سینمای ضدقصه بشمار میرود. تا جایی‌که در کارگاههای فیلمنامه‌نویسی - که در آنها وجود داستان برای فیلم یک اصل تخطی‌ناپذیر بشمار می‌رود -  با تعصب و تلاشی مثال‌زدنی! ثابت می‌کنند که "حتی" آبی هم (بعنوان مهمترین نماد سینمای ضدقصه) داستان دارد؛ در واقع آنها به همین مایه‌های کوچک داستانی که در فیلم موجودند اشاره میکنند. ولی در کلیت اثر، آبی از قید داستان آزاد است.

آبی، " آزادی" است. تا بعد...