بیمار روانی

The Master's Masterpiece

بیمار روانی

The Master's Masterpiece

کیشلوفسکی (۷) - متافیزیک

یکی از کاستی‌های مهم سینما (بعنوان یک ابزار) نسبت به مثلا ادبیات این است که همه چیز را نمی‌توان در آن بیان کرد. مشخصا در بیان مسائلی که بنوعی به متافیزیک مرتبط می‌شوند، این نقصان واضحتر دیده می‌شود. ادبیات و کلا نوشتار خیلی Client-Side است. "با خودش فکر کرد چه خوب بود اگر میشد..."، این جمله را خواننده براحتی در ذهن خود تصور میکند و برای ارتباط با آن چندان مشکل ندارد. می‌بینید که بخش اعظم کار در ذهن خواننده انجام میشود، اما یک فیلم این "با خودش فکر کرد..." را چگونه باید نشان دهد؟

فیلمها برای بیان مسائل متافیزیکی مثل ایمان، جهان دیگر، احساسات، عقاید درونی و یا چیزی که به آن حس ششم میگوییم، چند راه دارند. راه اول استفاده از نماد و استعاره است (آنچه تارکوفسکی در آن استاد بود). با این کار، فیلم - مثل نوشتار - به شما مواد خام را میدهد و بقیه کار بعهده تماشاگر است ولی با یک مرحله بیشتر از نوشتار: تبدیل استعاره به آنچه اشاره‌گر آن است. راه دوم اشاره مستقیم است که در واقع راه‌رفتن روی لبه تیغ است. یا آنقدر فیلم گنگ و کلی - و احتمالا ناقص - است که اصلا تماشاگر نمی‌فهمد داستان از چه قرار است و احساس میکند مشتی تصاویر مهمل و بی‌ربط را دیده، و یا آنقدر علنی و صریح به موضوع پرداخته میشود که حاصل کار خیلی متظاهرانه بنظر میاید و حرف اصلی لوث میشود. در نتیجه نمونه‌های موفق سینمایی در پرداخت مناسب مباحث متافیزیکی زیاد نیستند. مثلا دالان سبز (1999 - فرانک دارابونت) در مجموع فیلمی قابل قبول است که در ایران هم اکران شد.

کریشتف کیشلوفسکی در خصوصا 4 فیلم آخرش با نهایت تسلط و ظرافت درونیات انسانها را مورد کنکاش قرار داده و این، تنها یکی از جنبه‌هایی است که "زندگی دوگانه ورونیک" را فیلمی بشدت قابل توجه ساخته. تا بعد...