جمعه صبح. زیر دوش هستم و با شامپو افتادهام به جان سرم. گاهی وقتها کف فراوان هم صفایی دارد ها! کمکمک انبوه کف به حوالی گوشهایم هم میرسد و بعد با حرکت دستهایم، همه کفها همزمان وارد هر دو گوشم میشوند. دفعتا و بشکلی کاملا ناگهانی صدای محیط قطع میشود و تنها چیزی که شنیده میشود صدای جلز و ولز کفها توی گوشم است. همین. و هیچ چیز جز این.
احساس وصفناپذیری است. انگار ناگهان دنیا عوض شده. قطرات آب بیوقفه، سریع و مسلسلوار به کمرم میخورند و حالا دیگر فقط «حس» اصابت آنها هست نه صدایشان. تنها صدا، همان صدای ضعیف جلز و ولز کذایی است. حس خیلی عجیبی است. انگار از دنیا کنده شدهام. یاد فیلمهایی میفتم که در لحظهای بسیار مهم و تاثیرگذار از فیلم صدا قطع میشود و لحظاتی را بدون صدا سپری میکنیم. یاد همه اسلوموشنهایی که ساکت طی میشوند. یاد صحنههای مبارزه گاو خشمگین، یاد عزیز میلیون دلاری، یاد 21 گرم، یاد همه فیلمهای صامت، یاد چاپلین، پلکان اودسا، اواخر سینما پارادیزو، و انیو موریکونه! یاد اسلوموشنهای ماندگار روزی روزگاری در غرب، یاد فرار دستهجمعی بچهها در روزی روزگاری در امریکا، یاد همه لحظات تلخ و شیرینی که در فیلمها داشتهام. یاد همین دوش، همین دوش بیمار روانی، نما به نمای آن سکانس را در ذهنم مرور میکنم. اما ناگهان...
یادم میفتد که خرج این مرور نوستالژیک چندان کم نیست و کلی آب همینطور دارد هدر میرود... اه... چرا الان باید این چیزها بذهنم میرسید؟ یک دفعه اجبارا با تمام این پلانها خداحافظی میکنم و از همه آنها دور میشوم. عین این کابویهای آخر فیلمهای وسترن که یکه و تنها هنگام غروب آفتاب به سمت افق میروند. سرم را میشویم و آب را توی گوشهایم میدوانم. ناگهان، باز هم ناگهان، صدا به تمامی برمیگردد. دوباره میفتم وسط مسابقه بوکس گاو خشمگین، وسط اتاق پاول و کریستینا. پاول به خودش شلیک کرد... صدا برگشته و همه چیز دوباره عادی شده.
Call an ambulance ... Call a fucking ambulance!
[فید اوت]
[فید این]
چند وقتی بود که دنبال انگیزه یا سوژهای برای نوشتن بودم و بالاخره، این ایده امروز صبح به سرم زد: یادداشتهای آینده درباره «سکانس دوش بیمار روانی» خواهد بود. درباره اینکه چه خواهم کرد هنوز فکر نکردهام ولی خب، کیارستمی هم حرف جالبی زده: «من مشاغل زیادی دارم که هیچکدام از آنها مرا راضی نمیکنند. فیلمسازانی هستند که وقتی در حال ساختن فیلمی هستند، به فیلم بعدیشان فکر میکنند. این نوع از فیلمسازان هنرمند نیستند. من اینطور نیستم. من یک ولگردم. ولگرد بودن، شما را به همه نوع مکانی میکشاند و باعث میشود که همه کاری بکنید.»
به نظر من فراموش نشدنی ترین سکوت ، آخر اون فیلم بانی و کلایده! اون لحظه که اونا به هم نگا می کنن. همیشه دوس داشتم یه بار تجربش کنم.
سلام.وبلاگ جالب و متفاوت.
درباره کامنتی که برای یادداشت پله های ادسا گذاشتید با تاخیر یکماهه یک سوال دارم : نمونه تعالی مونتاژ روسی را کجا میشه دید وقتی در یکی از بهترین سکانسهای نظریه پردازش دیده نمیشه؟اگر صحنه دیگری از همین فیلم یا فیلم دیگری از ایزنشتاین و یا پودوفکین و ... مورد نظر شماست لطفا مثال بزنید تا بیشتر یاد بگیرم.ممنون
سلام.راستش فکر کردم از انجائی که تئوریها و نظریات ایزنشتاین فیلمهاش بودن و اصلا مونتاژ روسی یعنی خود ایزنشتاین پس حرفت رو اینطوری تعبیر کردم که شاید ویکتور پرکینز کلا ایزنشتاین رو قبول نداره و با نظریه پودوفکین موافقه. از توضیحت ممنونم، یاد این جمله راجع به تروفو افتادم : سینما تنها مدرسه ای بود که او نشستن روی صندلی هایش را تاب می آورد و رویش لم می داد، سکوت می کرد و به روبرو زل می زد تا سینمای ایده آلش را پیدا کند.
سلام . علایق سینماییتون رو تو سایت فکسون دیدم و کنحکاو شدم وبلاگتون رو ببینم . سلیقه ی جالبی دارید . وبلاگتون هم خیلی خوبه . یه سوال داشتم . شما در ضمینه سینما تحصیل کردید و اگه نکردید تجربه کاری دارید . منتظر جوابتونم . خداحافظ .