معتقدم غیر از سه رنگ تقریبا هیچکدام از فیلمهای کریشتف کیشلوفسکی بمعنای کامل کلمه «خوب» نیست اما با اینحال او از فیلمسازان مورد علاقهام است. کاریش نمیشود کرد! علاقه است دیگر! استدلال درست و حسابی هم نمیخواهد و در نتیجه این هیچی را از آبی (1993 - کریشتف کیشلوفسکی) انتخاب کردهام. البته قبلا، هنگام بررسی طولانی آبی، در مورد چیستی این هیچیها نوشتهام که میتوانید اینجا آنها را بخوانید. گمان میکنم تقریبا همه گفتنیهایی را که گفتنش لازم بوده گفتهام، ولی با اینحال دوست دارم حالا و با این بهانه جدید، چیزهای دیگری هم در مورد آن بنویسم. کارگردان در این هیچی از شیوه بیانیای استفاده کرده که اندکی بعدتر در سه رنگ: قرمز بشکلی گستردهتر و پیچیدهتر از آن بهره برد. قالب بیانی او در این نماها نسبتا مدرن، بشدت موجز، و کمی پیچیده است و کشف مقصود او نیازمند دقت و آشنایی با روش فیلمسازی اوست (انصافا این همه تواضع و فروتنی را کجا دیده بودید؟!). معناتراشی برای این نما با تحلیلی مشابه برای دو نمایی که در انتهای این یادداشت به آنها پرداختهام، میسر است. معناتراشی هم یعنی اینکه من مطمئن نیستم مقصود مورد نظر فیلمساز از این هیچی (و همه هیچیهای قبلی و بعدی) همان است که من برداشت کردهام و اینجور تحلیلها صرفا در حد گمانهزنی است. برویم سر اصل مطلب:
ژولی در کافه نشسته که صدای فلوت یک نوازنده خیابانی (که جلوی دیدش هم هست) توجهش را جلب میکند. ژولی از موسیقی آن خوشش میاید و در آن غرق میشود. پلانهایی که میبینیم اینهاست: اول، ژولی در حال خوردن قهوه بستنی که صدای فلوت توجهش را جلب میکند. 3 ثانیه پس از شنیدن صدا، تصویر به منشا صدا (نوازنده) کات میشود و حدود 5 ثانیه او را میبینیم که مشغول کارش است. کات به کلوزآپ ژولی که دارد از آنچه میشنود لذت میبرد. 5 ثانیه هم او را میبینیم. و نهایتا نمای هیچی (هوررا!) : یک نمای نزدیک ثابت 27 ثانیهای از یک فنجان قهوه (از دیدگاه ژولی) در حالیکه تصویر تاریک و روشن میشود و موسیقی همچنان ادامه دارد. این نما اینجا چکار میکند؟
از هر نظر، این نما یک نمای جایگزین است و هویت و معنای مستقلی ندارد. تاریک و روشن شدن متناوب تصویر اینجور القا میکند که داریم تصاویر را با دور تند میبینیم. ابرها میایند و میروند و سایه میشود و سایه میرود و نمایش این تاثیر با دور تند، دقیقا چیزی را باعث میشود که در این نما میبینید. تصاویر باز و بسته شدن گلها و حرکت ابرها در آسمان را در برنامههای مستند طبیعت، وقتی که در عرض مثلا 30 ثانیه نشان داده میشوند را دیدهاید؟ این نما چیزی شبیه همانهاست. اما مساله اینجاست که صدا (موسیقی) روی این تصاویر real time (و نه مثل تصویر، با دور تند) است. حسی که القا میشود اینست که در تمام مدت دیدن فنجان، موسیقی هم جریان داشته و با تصویر همراه بوده است. معنایی که از این نما برداشت میشود اینست که «ژولی بمدت طولانی به موسیقی گوش داد». پس میتوان نتیجه گرفت که این نما جایگزین نمای قبلی (کلوزآپ ژولی که با لذت گوش میکند) شده و چون کیشلوفسکی علاقمند نبوده آن نما را بیش از 5 ثانیه کش بدهد (چون دیدن یک آدم که در حال شنیدن موسیقی است لطفی ندارد) نمایی را جایگزین آن کرده که همان مفهوم را منتقل کند. نکته ظریف اینجاست که فیلمساز با این تیر دو نشان زده: کیشلوفسکی با تعویض نما، زمان را فشرده کرده است. این نما «در واقع» چقدر طول کشیده است؟
گفتم که میتوانید این نما را دور تند یک نمای اصلی فرض کنید که اصلش مثلا 30 دقیقه بوده و حالا با نمایش دور تند شده است 30 ثانیه. واضح است که واقعیت 30 دقیقه جریان داشته نه 30 ثانیه. سوار بودن موسیقی روی این نمای 30 ثانیهای بدین معناست که موسیقی نه 30 ثانیه، که مثلا 30 دقیقه طول کشیده است. و این هم یعنی اینکه ژولی 30 دقیقه یه لنگه پا به موسیقی گوش میداده. توجه کنید که ایجاد و انتقال این مفهوم با نمای کلوزآپ ژولی غیرممکن بود. ضمنا دقت کنید که در نماهای اولیه سکانس، فنجان قهوه کاملا نزدیک ظرف بستنی است اما در نمای هیچی فنجان تنهاست و این یعنی اینکه ژولی بستنیاش را خورده و ظرفش را هم جابجا کرده و بدیهی است که بستنی خوردن زمان میبرد! خب، شما هم سعی کنید شیوههای دیگری را ابداع کنید که با حداقل ابزار، حداقل تقطیع، و حداکثر ایجاز، طی 30 ثانیه نشان دهید که 30 دقیقه گذشت. راهحلهای شما چیست؟ آیا راهحل شما هم کیفیت جادویی راهحل کیشلوفسکی را دارد؟
حالا اینکه چرا ژولی به موسیقی - آن هم به مدت طولانی - گوش میکند، چیزیست که قبلا در موردش نوشتهام و آدرسش را هم دادم. راستی حالا که یکسال و اندی از نوشتن یادداشتهایم درباره آبی میگذرد علاقمندم بدانم از خوانندگان آن زمان اینجا، کسی هنوز هم اینجا را دنبال میکند؟ و یا، از خوانندگان فعلی اینجا کسی آن یادداشتها را خوانده؟ نظرتان راجع بهشان چیست؟
نوشتههایت دربارهی آبی کیشلوفسکی را یک دور خواندهام ( و در برنامهام هست که یک بار دیگر هم آنها را بخوانم). اصلا وبلاگت را به واسطهی فیلم آبی کشف کردم. نوشتههایت دربارهی این فیلم٬ خواندنی و بسیار باارزش هستند. خواندن نوشتههایت بعدا از دیدن فیلم٬ خیلی لذت بخش بود و تماشای فیلم را تکمل کرد.
من هم وبلاگت رو از روی بستنی پیدا کردم ، نوشته هات در مورد اهمیت بستی در فیلم سازی رو خیلی دوست دارم ، اگر می شه کمی هم در مورد اون صحنه تاثیر گذار بستی خوردن در فیلم Scary Movie برام توضیح بده!
وبلاگت مثل کلاسهای استاد احمدی است آدم خسته نمی شه