یکی از بزرگترین مشکلاتی که کارگردانها در اواسط دهه 1930 با آن روبرو بودند این بود که بازیگران گفتگو را روی پرده سینما روان و زیبا اجرا کنند. مردم از فیلمهای صد درصد ناطق و بیحرکت خسته شده بودند و منتقدان هم به این فیلمها حمله میکردند. هرچند لوبیچ و کلر و مامولیان با کم کردن گفتگو مساله را با پاک کردن صورت مساله برای خود حل کرده بودند، بیشتر فیلمها همچنان گفتگوهای دراز و خسته کنندهای داشت که یکراست از تئاتر به سینما آمده بود و یا بدتر از آن، توسط نمایشنامه نویسان تئاتر برای سینما نوشته شده بود. اوج تحرکی که فیلمساز در فیلم بوجود میاورد این بود که یک گفتگوی طولانی را به قطعات کوتاه تقسیم کنند تا در تاکسی شروع شود و در اتاق پذیرایی ادامه یابد و در اتاق خواب هم تمام شود! اما این روش غالبا باعث پرت شدن حواس تماشاگر از کلمات میشد و به ایجاد حس سینمایی کمکی نمیکرد. باید راه حل دیگری پیدا میشد.
اما قبل از پیدا شدن آن راه حل دیگر، لازم بود که خود گفتگو اساسا تغییر کند. سناریستها - از تئاتر آمده باشند یا رادیو یا دوره صامت - باید یک زبان سینمایی کشف میکردند که در وحله اول از صحنه تئاتر یا سطور کتاب به زبان عادی و روزمره نزدیکتر باشد. در تئاتر برای جبران محدودیت و بیتحرکی صحنه لازم بود که زبان تئاتری کاملا قوی و غنی باشد. زبان تئاتر پر از توصیف وقایع خارج از صحنه است زیرا دانستن شرح وقایعی که نمایش آنها ممکن نیست برای تماشاگران لازم است. همچنین این زبان به کاراکترها و انگیزههای درونیشان کاملا وابسته است و بهمین خاطر هم روی پرده سینما خیلی ساختگی بنظر میرسد.
خلاصه که زبان تئاتر «تئاتری» است: هیچکس نباید او را ملامت کند. آخر میدانید؟! ویلی فروشنده بود، و برای یک فروشنده زندگی پایدار نیست. فروشنده با قانون سروکار ندارد. آدمی سرگردان است که زندگیش به تار مویی، به لبخندی، بند است. و همین که دیگر جواب لبخندش را ندادند دنیا روی سرش خراب میشود. آنوقت است که دیگر کارش ساخته است. کسی نباید این آدم را ملامت کند. فروشنده باید توی خیالاتش سیر کند. این جزو ذات اوست ... تصور کنید کسی این جملات را در یک فیلم سینمایی بگوید!
زبان بیان کتاب، خصوصا زبان رمان، هم مناسب فیلم نیست. کاراکتر سینمایی را نمیتوان مجاز دانست که مانند قهرمان کتابها با آن همه طول و تفصیل حرف بزند و مهمتر از آن، قطعات دور و دراز و پراکندهای که نویسنده در اطراف پلات میپروراند (که معمولا هم شیرینترین بخشهای یک کتاب همینهاست) را بسختی میتوان به زبان سینما ترجمه کرد. سناریو نویسان باید تلاش میکردند تا گفتگویی ابداع کنند که هم غنی و روان باشد، و هم خلاصه و بدون زوائد. باید می آموختند که چه چیزهایی را باید گفت و گفتن چه چیزهایی را میتوان به دوربین و کارگردان و بازیگر سپرد. بد نیست هر از گاهی بنشینید و چند دقیقه از یکی از سریالهای تلویزیون خودمان را تماشا کنید. به گفتگوهای بازیگران توجه کنید و ببینید چقدر مشابه گفتگوهای واقعی در دنیای واقعی هستند. بد نیست از خودتان بپرسید آیا ما هیچوقت چنین جملاتی را بیان میکنیم؟ و یا هیچوقت این جمله را اینطوری بیان میکنیم؟