گرچه از لحاظ نظری زندگی دوگانه ورونیک با منطق جور درنمیاید، ولی دو دلیل (عامل) باعث شده که همهمان توانستهایم براحتی با آن ارتباط برقرار کنیم. عامل اول خود فیلم و فیلمساز است که توانسته داستانش را باورپذیر ارائه دهد که دربارهاش قبلا (یادداشت شماره 7) توضیح دادهام. عامل دوم ما هستیم که نه تنها جذب دنیای فیلم میشویم، بلکه آنرا باور میکنیم. فیلم واقعی نیست، ولی جهان مجازی آن از جنس جهان (مثلا) ترمیناتور هم نیست. من جذب دنیای ترمیناتور میشوم، ولی آنرا باور نمیکنم؛ و به یک دلیل واضح زندگی دوگانه ورونیک را باور میکنم: چون آنرا امکانپذیر میدانم، چون من و تو بارها احساسی مشابه ورونیک و ورونیکا را حس کردهایم، چون من بارها احساس آشنایی با مکان، افراد یا اتفاقاتی را داشتهام که قبلا هرگز آنها را ندیدهام، و چه احساس غریب و شگفتآوری است!
بنظرم تجربیات شخصی کارگردان هم در تصمیم به ساخت فیلم بیتاثیر نبوده. تا قبل از ورونیک، برای فیلمهایش و خصوصا برای فیلمی کوتاه درباره عشق اتفاقات جالبی میافتاد: چند نفر پیدا میشدند که متحیرانه میگفتند فیلم، یا قسمتهایی از آن، داستان زندگی آنهاست و کیشلوفسکی بدون کوچکترین اطلاعی از آن، قصه را نوشته است. پس آنچه در ورونیک میبینیم، قبلا برای خود کیشلوفسکی بشکلی دیگر رخ داده بوده و از این لحاظ هم، نمیتوان داستان فیلم را ساختگی و بیپایه دانست. کیشلوفسکی در 4 فیلم آخرش و خصوصا در سه رنگ، براحتی این احساس قرابت و آشنایی را با آنچه که ندیدهایم، یا دیدهایم و چون بظاهر بیاهمیت بودهاند آنها را فراموش کردهایم، در ما برمیانگیزاند. او با استفاده از سکانسها، لوکیشنها، کاراکترها، اشیاء و دیالوگهای مشابه یا مشترک بین صحنههای مختلف در یک فیلم (و حتی در سهرنگ، بین هر سه فیلم) دائما این احساس را برای ما بوجود میآورد. بار اول هنگام دیدن سفید و لوکیشن دادگاه هی از خودم میپرسیدم: اینجا چقدر آشناس، کجا دیدمش قبلا؟! ...و بعد ناگهان: این ژولی نبود؟
دقیقا به همان دلیل که شخصیت اصلی در زندگی دوگانه ورونیک یک زن است، به همان دلیل هم زنها، این فیلم را خیلی راحتتر درک میکنند؛ وقتی پای احساسات وسط میاید، مردان نسبت به زنان هیچ هم نیستند! تریلوژی سهرنگ با آبی، و با ژولی شروع میشود؛ زنی که کمتر شباهتی به ایرنه یاکوب در ورونیک دارد. از یادداشت بعد در مورد سهرنگ مینویسم، شاید اندکی مفصلتر. تا بعد...